معنی کلمه مسجع در لغت نامه دهخدا
مسجع. [ م ُ س َج ْ ج ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از تسجیع. آنکه سخن با سجع و کلام مسجع می گوید. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). رجوع به تسجیع شود.
مسجع. [ م ُ س َج ْ ج َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از تسجیع. رجوع به تسجیع شود. || کلام مسجع، که سجع داشته باشد. ( از اقرب الموارد ). که به سجع است. که سجع دارد. دارای سجع. باسجع. سخنی است که در آن سجع به کار برده شده باشد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). سخن با قافیه. ( غیاث ) ( آنندراج ). || عبارت است از آنکه شاعر بیتی را به چهار قسم متساوی کند، و بعد از رعایت سجع بر قافیه واحد، چهارم بر قافیه ای آورد که بنای شعر بر آن است. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).صنعتی که شاعر شعر را چهار حصه کند و بعد رعایت سه سجع، حصه چهارم را بر قافیه ای که بنای شعر بر آن نهاده است تمام کند، چنانچه این بیت سعدی :
باز آ و در چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین تا آسمانم میرود.
( از غیاث ) ( از آنندراج ).
و رجوع به سجع شود.