معنی کلمه مستهان در لغت نامه دهخدا
پوست دنبه یافت مردی مستهان
هر صباح او چرب کردی سبلتان.مولوی ( مثنوی ).فلسفی منطقی مستهان
میگذشت از سوی مکتب آن زمان.مولوی ( مثنوی ).خون کند دل را ز اشک مستهان
برنویسد بر وی اسرار آنگهان.مولوی ( مثنوی ).رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان
هین چه بسیارند این دخترچگان.مولوی ( مثنوی ).- مستهان به ؛ تحقیر شده و مورد استهزاء و استخفاف قرار گرفته. ( از اقرب الموارد ).
- مستهان داشتن ؛ خوار کردن :
و آن گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان.مولوی ( مثنوی ).- مستهان گشتن ؛ ذلیل شدن. خوار شدن :
مستهان و خوار گشتند از فتن
ازوزیر شوم رای شوم فن.مولوی ( مثنوی ).