معنی کلمه مستمند در لغت نامه دهخدا
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.فردوسی.اگر مستمندند اگر شادمان
شدم درگمان از بد بدگمان.فردوسی.جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانیم و زو مستمند.فردوسی.گرمستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم.ناصرخسرو.مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند.ناصرخسرو.مهتر و کهتر و وضیع و شریف
از فلک مستمند و رنجورند.انوری.بر لب دریا نشینم دردمند
دائماً اندوهگین و مستمند.عطار ( منطق الطیر ).کمان ابروی ترکان به تیر غمزه جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را.سعدی.- مستمند داشتن ؛ غصه دار کردن. قرین اندوه داشتن. غمگین کردن :
به یکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.فردوسی.چنین است راز سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.فردوسی.الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.فردوسی.- مستمند شدن ؛ غمگین شدن :
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند.فردوسی.چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند.فردوسی.خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند.فردوسی.- مستمند گشتن ؛ غمگین شدن :
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.فردوسی. || محتاج و نیازمند. ( برهان ). حاجتمند. ( غیاث ). بی نوا و تهیدست. ( ناظم الاطباء ). بی برگ :
چه جوئی از این تیره خاک نژند
که هم باز گرداندت مستمند.فردوسی.یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را به خاک افکند مستمند.فردوسی.ببخشای بر مردم مستمند
نیاز و دلت سوی درد و گزند.فردوسی.روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.