مستقل

معنی کلمه مستقل در لغت نامه دهخدا

مستقل. [ م ُ ت َ ق ِل ل ] ( ع ص ) نعت فاعلی از استقلال. بردارنده و حمل کننده چیزی را و آن مأخوذ از «قلة» است به معنی بالاترین قسمت هر چیزی. ( از اقرب الموارد ). || اندک شمارنده چیزی را. || طائر بلند برآمده. || قوم رونده و کوچ کننده. || لرزه گرفته. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || مستبد در رأی و نظر خویش. || والی که در کار ولایت و حکومت کردن تنها باشد و کسی را در آن شریک نکند. ( از اقرب الموارد ). || تنها به کاری استاده شونده. ( غیاث ) ( آنندراج ). || محکم و پابرجا. ( غیاث ). چیز استوار و قائم بنفس خود که محتاج به دیگری نباشد. ( ناظم الاطباء ).
- فکر مستقل داشتن ؛ مقلد نبودن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مستقل مزاج ؛ ثابت قدم و بردبار. ( ناظم الاطباء ). || صاحب استقلال. ( غیاث ). || به معنی زن منکوحه. نظر به اینکه مستقل خانه است. ( از آنندراج ) ( از غیاث ) :
غم مخور مستقل خانه سلامت باشد
که از او بهره ترا تا به قیامت باشد.شفائی ( از آنندراج ).- مستقل ناموس ؛ زن منکوحه و عقدی. ( ناظم الاطباء ).
|| ( اِ ) هر آنچه از آن انتفاع گیرند. ( از آنندراج ). رجوع به معنی بعد شود. || در استعمال فارسیان ، دکانهای زیرخانه که مالک از کرایه آن منتفع شود.( غیاث ) ( از آنندراج ). اما در این معنی تحریر غلطی از مستغل است. رجوع به مستغل و مستقلات و مستغلات شود.

معنی کلمه مستقل در فرهنگ معین

(مُ تَ قِ لّ ) [ ع . ] (اِفا. ) آزاد، مختار، دارای استقلال .

معنی کلمه مستقل در فرهنگ عمید

۱. کسی که آزادانه امور خود را اداره کند و به دیگری حق مداخله ندهد، آزاد و مختار.
۲. (سیاسی ) دارای استقلال.
۳. جداگانه.

معنی کلمه مستقل در فرهنگ فارسی

کسی که آزادانه امورخودرااداره کندوبدیگری حق مداخله ندهد، آزادومختار، دارای استقلال
( اسم ) ۱ - کسی که دراجرای امور خود آزاد و مختار است آزاد مختار جمع : مستقلین . ۲ - پابرجا پایدار. ۳ - کشور و ملتی آزاد که به بیگانگان اجاز. دخالت نمیدهد.

معنی کلمه مستقل در فرهنگستان زبان و ادب

[موسیقی] ← کمانه کشی مستقل

معنی کلمه مستقل در ویکی واژه

indipendente
autonomo
آزاد، مختار، دارای استقلال.

جملاتی از کاربرد کلمه مستقل

چون یکی پرده گشاید شاه دل دل شود اندر مقامی مستقل
گیرم از اینگونه نزاع و جدل ملک جهان شد به یکی مستقل
چو آن در هستی خود مستقل نیست ورا جز احتیاج متصل نیست
در شهر عشق پادشه مستقل توئی بر عرش انکه برد سر آب و گل توئی
گفت جبر آید اگر باشد پدر مستقل در خیر و شر آن پسر
که سالک ذات حق را مستقل یافت بذاتش ذات خود را مضمحل یافت
مستقل نیست دو کس در سر یک رأی ولی سر هر برزن و کو صحبت از استقلال است
همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم
اندرین اندیشه می‌بود او دو دل تا سلیمان گشت شاه و مستقل
مستقل شد دل چو اندر منزلی بایدش چشم دگر، دیگر دلی