معنی کلمه مستقر در لغت نامه دهخدا
مستقر. [ م ُ ت َ ق َرر ] ( ع ص ، اِ ) نعت مفعولی و اسم مکان از استقرار.ثابت داشته شده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). ثابت. ساکن.قائم. استوار. قرارگرفته. و رجوع به استقرار شود : امامت حسین مستقر بود. ( جهانگشای جوینی ).
- مستقر ساختن ؛قرار دادن. جایگزین کردن.
- مستقر شدن ؛ جایگیر شدن. برقرار شدن. استقرار حاصل کردن. استقرار پیدا کردن. آرام گرفتن. توطن کردن.
- مستقر کردن ؛ استوار کردن. استقرار دادن. جایگیر کردن.
|| جای قرار. ( غیاث )( آنندراج ). موضع استقرار. ( از اقرب الموارد ). آرامگاه. ( دهار ). آرام. آرام جای. جای آرام. جای و مکان باش.موطن. دارالقرار. مقر. قرارگاه. قرارجای :
این چه ترفند است ای بت که همی گوید خلق
که سقر باشد فرجام ترا مستقرا .خسروانی.مسکن و مستقر خواجه نعیم دگر است
یک دو سال است که من دور بماندم ز نعیم.فرخی.گیتی سرای رهگذرانست ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا.ناصرخسرو.کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهیست بر او بگذر.ناصرخسرو.گفتم که نفس ناطقه را مستقر کجاست
گفتاورا جهان لطیفست مستقر.ناصرخسرو.کف راد او مر نعم را مقر
سر تیغ او مستقر نقم.ناصرخسرو.ای در ره عصیان قدمی چند شمرده
بازآی کزین درگه به مستقری نیست.سنائی.امروز مرکز خلافت است و مستقر امت ومنبع ملک. ( کلیله و دمنه ).
زحل نحس تیره روی نگر
کز بر مشتریش مستقر است.خاقانی.وقت تب چون به نی نبرد تب
شیر گر نیستانش مستقرست.خاقانی.چون چند مرحله بیاوردند و به سر دو راه رسیدند به جانب هراة رفتند به مستقر فایق. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 78 ). در مسند ملک و مستقر عز خویش ممکّن بنشست. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 218 ). بغراخان در بعضی از آن منازل جان تسلیم کرد و چون این اشارت به ملک نوح رسید روی به مستقر عز و سریر مملکت خویش نهاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 121 ). [ سلطان ] با جمعی از خواص ممالیک برنشست و... به مستقر زعیم و عظیم ایشان که به ابن سوری معروف بود راه وصول آسان کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 323 ). آذربایجان که مقر سریر سلطنت و مستقر رایات مملکت است. ( جامعالتواریخ رشیدی ). آن باغ مستقر و منزل این جماعت است. ( تاریخ قم ص 252 ).