معنی کلمه مستعجل در لغت نامه دهخدا
اگر سر پنجه بگشاید که عاشق می کشم شاید
هزارش صید بگشاید به خون خویش مستعجل.سعدی.دیده باشی تشنه مستعجل بر آب
جان به جانان همچنان مستعجل است.سعدی.کارها به صبر برآید و مستعجل به سر درآید. ( گلستان ).
- پیک مستعجل ؛ برید. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). پیکی که در منزل ها توقف نکند و یا آنکه در هر منزل اسبی عوض کند تا زودتر به مقصد برسد.
- دولت مستعجل ؛ زودگذر :
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.حافظ.|| برانگیزاننده وتشویق کننده. ( اقرب الموارد ). || بر شتابی انگیزاننده و شتاباننده. ( منتهی الارب ). عجله خواهنده از کسی. ( اقرب الموارد ). || درگذرنده و پیشی گیرنده. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) بوزیدان. دارویی است که از مصر آرند و بجهت فربهی استعمال کنند. ( برهان ). بوزیدن که گیاهی است.( از الفاظ الادویه ) ( از اختیارات بدیعی ). و رجوع به مستعجلة شود.