معنی کلمه مست در لغت نامه دهخدا
گل پروند دسته بسته بود
مست در دیده خجسته نگر.عماره.پیاده همی رفت نیزه بدست
ابا جوشن و خود بر سان مست.فردوسی.ز می مست قیصر به پرده سرای
ز لشکر نبود اندرآن مرز جای.فردوسی.همه نامداران برفتند مست
ز مستی یکی شاخ نرگس بدست.فردوسی.جهانجوی را دید جامی بدست
نگهبان اسبان همه خفته مست.فردوسی.زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد
هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد.فرخی.آراسته و مست به بازار آئی
ای دوست نترسی که گرفتار آئی.( منسوب به ابوسعید ابی الخیر ).کجا عاشق به مرد مست ماند
که در مستی غم و شادی نداند.( ویس و رامین ).روز آدینه قاید به سلام خوارزمشاه آمد و مست بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337 ). خوارزمشاه بخندید و گفت سخن مستان بر من مگوئید. ( تاریخ بیهقی ص 323 ).
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکرگه خویشتن رفت باز.اسدی.چو مست خفت به بالینش بر تو ای هوشیار
مزن گزافه به انگشت خویش پیکان را.ناصرخسرو.گر مست نیی منشین با مستان یک جای
اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر.ناصرخسرو.اگر نه بی هش و مستی ز نادانی
از این جا چون بگیرد مر ترا مستی.ناصرخسرو.اجزاء پیاله ای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمی دارد مست.خیام.مست را مسجد و کنشت یکیست
نیست را دوزخ و بهشت یکیست.سنائی.مست است زمین زیرا خورد است بجای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان.خاقانی.دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون