معنی کلمه مساوی در لغت نامه دهخدا
گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است
سوی شما سزای مساوی چرا شدم.ناصرخسرو.ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است
وز جمله اوصاف مساوی متعالی است.سوزنی.پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان. ( کتاب النقض ص 481 ). ترکان می خواست که او را بر روی نظام الملک کشد...بدین جهت همواره تقبیح صورت نظام الملک در خلوت می کرد و زلات و عثرات و محاوی و مساوی او بر می شمرد. ( سلجوقنامه ظهیری ص 33 ). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب. ( جهانگشای جوینی ).
مساوی. [ م ُ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از مصدر مساواة. رجوع به مساواة شود.برابر. ( غیاث ) ( آنندراج ). هموار. مستوی. معادل. یکسان. مطابق. راستاراست. علی السویه. همتا. متوازی. طوار. طور. عدل. قیاض. ( منتهی الارب ) : آن لشکرکوههای چند که مساوی سماء و موازی جوزا بوده در مسافت آن دیار قطع کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 338 ).
- مساوی بودن با ؛ برابر و یکسان و معادل و همتا بودن. ( ناظم الاطباء ). مقابل بودن. یکی بودن. وجود و عدمش مساوی است.
- مساوی کردن ؛ برابر و یکسان کردن و هموار کردن و راست کردن. ( ناظم الاطباء ). موازی کردن. تسویه کردن.
|| هم قیمت. هم ارزش. || در اصطلاح منطق ، عبارت از کلی است که موافق باشد با کلی دیگر در صدق. مانند انسان و ناطق. متساویان. ( از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء ). || در اصطلاح محاسبان ، عددی که چون کسور مخرجه را جمع کنی از آن عدد، حاصل جمع با آن عدد مساوی درآید و آن عدد را عدد تام و معتدل نامند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).
مساوی ٔ. [ م َ وِءْ ] ( ع اِ ) مساوی. بدیها. ( اقرب الموارد ). رجوع به مساوی شود.