معنی کلمه مزیدن در لغت نامه دهخدا
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوه تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.ابوشکور.وزان پس به کار دگر درخزیم
که تلخی مزیدیم و شیرین مزیم.فردوسی.پشیمان نشد هرکه نیکی گزید
که بد ز آب دانش نیارد مزید.فردوسی.کام را از گرد بی باکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید.ناصرخسرو.و اگر بضرورت آب باید، آب را با شراب ممزوج باید کرد و شربتی تمام بیکبار نباید خورد لیکن اندک اندک می باید مزیدن. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب
چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش.خاقانی.زان جام جم که تا خط بغداد داشتی
بیش از هزار دجله مزیدم به صبحگاه.خاقانی.گاهی لبش گزیده و گاهی بروی او
آن می که وعده کرد ز دستش مزیده ام.خاقانی.از خوی توخسته ایم و از هجرانت
در دست تو عاجزیم و از دستانت
نوش از کف تو مزیم و از مرجانت
در از لب تو چنیم و از دندانت.خاقانی. || مکیدن. ( برهان ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ) ( غیاث ) ( شعوری ). رف. ( تاج المصادر بیهقی ) :
شکاری که نازکتر آن برگزید
که بی شیر مهمان همی خون مزید.فردوسی.شبان پروریده ست و از گوسپند
مزیده ست شیر این شه بی گزند.فردوسی.و ایشان معلق از هر جائی و هر یکی
آویخته ز مادر پستان همی مزند.بشارمرغزی.بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم.منوچهری.مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکرگزی و نوش مزی شاد و شادخوار.منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 32 ).مزیدم آن شکرآرای لعل غالیه بوی
کشیدم آن شبه کردار شاخ مرزنگوش.مختاری.و گرده آن را [ آب آمیخته با خون را ] بمزد و بخود کشدو از خود به مثانه فرستد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و جایگاه علت را آزدن و به آهستگی مزیدن و به آب گرم شستن تا خون در وی فسرده نشود صواب بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و محجمه بر فرو سوی ناف و بر کمرگاه برنهند و بمزند و خون بیرون کنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).