معنی کلمه مزی در لغت نامه دهخدا
مزی. [ م َ زی ی ] ( ع ص ) مرد خوش طبع زیرک. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ظریف. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || دارای مزیت. ممتاز. صاحب مزیت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
زاهدی در غزنی از دانش مزی
بد محمد نام و کنیت سررزی.مولوی ( مثنوی چ نیکلسن ج 5 ص 171 ).
مزی. [ م ِزْ زی ی ] ( ص نسبی ) منسوب به مِزّه که مکان سرسبز و زیبائی است مجاور دروازه دمشق. ( سمعانی ).
مزی. [ م ِ ] ( اِخ ) محمدبن احمدبن عبدالرحیم ، از منجمین و دانشمندان بزرگ. متولد به سال 690 هَ. ق. متوفی به سال 750 هَ. ق. از تألیفاتش : کتاب کشف الریب فی العمل بالجیب ، و کتاب الروضات الزهرات فی العمل بربع المقنطرات ، و کتاب کشف المریب فی العمل بالمجیب است. ( از الاعلام زرکلی ).
مزی. [ م ِ ] ( اِخ ) رجوع به یوسف بن عبدالرحمان بن یوسف شود.