مزکوم. [ م َ ] ( ع ص ) به زکام مبتلا شده. ( از منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). بیمار زکام. ( آنندراج ). گرفتار زکام و زکام زده. ( ناظم الاطباء ). زکام گرفته. ( دهار ). مأروض. سرماخورده. آنکه زکام دارد. چائیده. زکام کرده. زکام یافته. چایمان کرده. مضئود. صاحب زکام. ثطاعی. مکزوز. مضئوک. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : نزد مخدوم فضل تو نقص است پیش مزکوم مشک تو بعره است.خاقانی ( دیوان ص 833 ).- مزکوم بودن ؛ زکام بودن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). رجوع به زکام و ترکیبات آن شود.
معنی کلمه مزکوم در فرهنگ معین
(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) آنکه به زکام مبتلی شده ، ج . مزکومین .
معنی کلمه مزکوم در فرهنگ عمید
زکام زده، مبتلا به زکام.
معنی کلمه مزکوم در فرهنگ فارسی
( اسم ) آنکه به زکام مبتلی شده : نزد مخدوم فضل تو نقص است پیش مزکوم مشک تو بعره است . ( خاقانی ) جمع : مزکومین .
معنی کلمه مزکوم در ویکی واژه
آنکه به زکام مبتلی شده ؛ مزکومین.
جملاتی از کاربرد کلمه مزکوم
بس در خورم به عالم بی مایه زانکه اوست مزکوم سر گرفته و من گوی عنبرم
بوی خلق خوش تو مشک و گلست حاسدان تو احشم و مزکوم
تو مشک میفشانی و دارد عدو زُکام وز بوی مشک گیرد مزکوم دردسر
در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی ماندیم روزگاری فارغ ز بو و رنگی
بوی گل دل جمله جهان بگرفت است افسوس که این مدّعیان مزکومند
ز شاهدانت، پیغام شهد و من محرور ز گلرخانت ره آورد ورد و، من مزکوم!
بوی عشق از گفته عطار عالم را گرفت خواجه مزکوم است ازان منکر بود عطار را