مزغ

معنی کلمه مزغ در لغت نامه دهخدا

مزغ. [ م َ] ( اِ ) مغز. مخ. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : ای زیرکان خداوندان مزغ و خداوندان خرد ( در ترجمه یااولی الالباب ). ( کشف الاسرار ج 1 ص 472 ). || مغز دانه.مغز هسته میوه ها : و مزغ آن خوردن را شاید چون گردوک و بادام و فندق و فستق و آنچه بدین ماند. ( ترجمه تفسیر طبری از یادداشت مرحوم دهخدا ). که پوست و مزغ آن بتوان خورد. ( ترجمه تفسیر طبری بنقل ، از یادداشت مرحوم دهخدا ). || مغزی. آنچه در میان دو کناره چیزی چون چرم یا پارچه نهند و سپس دو کناره را بهم بدوزند: التطبیب ؛ مزغ در میان مشگ گرفتن. ( از تاج المصادر بیهقی ). الکلب ؛ مزغ در میان ادیم گرفتن کلب. ( تاج المصادر بیهقی ).

معنی کلمه مزغ در فرهنگ معین

(مَ ) (اِ. ) مغز. ، خداوند ~خردمند، باتدبیر.

معنی کلمه مزغ در فرهنگ فارسی

( اسم ) مغز . یا خداوند مزغ . خردمند با تدبیر : ای زیرکان خداوندان مزغ ....

معنی کلمه مزغ در ویکی واژه

مغز. ؛ خداوند ~خردمند، باتدبیر.

جملاتی از کاربرد کلمه مزغ

می خور و سبحه و سجاده صد پاره بهل مزغ زیرک ز پی دانه بدامی نشود
باز این غزلسرایی بشنو ز مزغ کلکم کز شوق او بر آید فریاد از عنادل
وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ و شما را در قصاص کردن زندگانیست یا أُولِی الْأَلْبابِ ای زیرکان خداوندان مزغ و خداوندان خرد لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ تا به پرهیزید.
زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین
بشد بر پی اسب بر چشمه‌سار مر او را بدید اندر آن مزغزار