معنی کلمه مزاح در لغت نامه دهخدا
ز هزل و لاغ تو آزار خیزد
مزاح سرد آب رو بریزد.ناصرخسرو.ترا به محنت مسعودسعد عمر گذشت
بدار ماتم دولت که نیست جای مزاح.مسعودسعد.مزاحی کردم او درخواست پنداشت
دروغی گفتم او خود راست پنداشت.نظامی.اطلسی کز بهر تقوی و صلاح
دوخت باید خرج کردی از مزاح.مولوی.زن بسی گفتش که آخر ای امیر
گرمزاحی کردم از طیبت مگیر.مولوی.به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جِدّ از او بردار.سعدی.رجل دَعِب و داعِب و دَعّاب و دَعّابة؛ مرد بامزاح. ( منتهی الارب ).
- مزاح آمیز ؛همراه با شوخی و مزاح.
- مزاح پیشه ؛ که همواره مزاح می کند. شوخ : متوکل مزاح پیشه بود. ( مجمل التواریخ ).
|| شادی رسانیدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || ظرافت در گفتار: به مزاح ، زبان خر را خلج داند. رجوع به ظرافت شود.
- مزاح کننده ؛ که شوخی و ریشخند و مزاح می کند. دَعوب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
مزاح. [ م ُ ] ( ع ص ) دور گردانیده. رانده. برطرف ساخته.
- مزاح العله ؛ بی تعلل و بهانه. بهانه برطرف کرده شده : در عوارض حاجات و سوانح مهمات مزاح العله گردانید. ( ترجمه تاریخ یمینی ). به خزائن و مراکب و اسلحه و اسباب سپه داری او را مستظهر و مزاح العله گردانید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 62 ).
مزاح. [ م َزْ زا ] ( ع ص ) بسیارمزاح. فراخ مزاح.مزاح کننده. لوده. چَکه. شوخ. بذله گو. بسیارطیبت. بسیارلاغ. آن که بسیار مزاح کند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). بسیار لاغ کننده. ( ناظم الاطباء ) :