معنی کلمه مز در لغت نامه دهخدا
مز. [ م َزز ] ( ع مص ) مکیدن. ( تاج المصادر ) ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( ناظم الاطباء ). مکیدن چیزی را؛ یقال مزه مزاً؛ مکید آن را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مزیدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
مز. [ م َزز ] ( ع ص ) صعب و سخت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
مز. [ م ِزز ] ( ع اِ ) افزونی. فضل و فزونی.یقال : له مز علیک ؛ أی فضل ، مر او راست فضل و فزونی بر تو. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || اندازه و مقدار. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
مز. [ م ُزز ] ( ع ص ) ترش و شیرین. آنچه که طعمش بین ترش و شیرین باشد. میخوش مزه. ( منتهی الارب ) ( برهان ). مَلَس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). لب ترش. دومزه. ( لغت محلی شوشتر خطی ذیل دومزه ). رجوع به ملس شود : و انار ترش و شیرین که آن را به تازی المز گویند در علاج جگر به کار آمده است. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || شراب که طعم آن لذیذ باشد. ( از اقرب الموارد ). می ترش و شیرین. ( منتهی الارب ).