معنی کلمه مرگ در لغت نامه دهخدا
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فروکردند.رودکی.توشه خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آکیش.رودکی.هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.رودکی.آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.ابوشکور.همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر و جلاب.ابوطاهر خسروانی.دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و دین تباه و تبست.آغاجی.وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.دقیقی.برمرگ پدر گرچه پسردارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده پوک.منجیک.یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.منجیک.گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.کسائی.هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین.فردوسی.همه مرگ رائیم پیر و جوان
که مرگ است چون شیر و ما آهوان.فردوسی.سر پشه و مور تا شیر و کرگ
رها نیست از چنگ و منقار مرگ.فردوسی.مگر بهره گیرم من از پند خویش
براندیشم از مرگ فرزند خویش.