معنی کلمه مرکب در لغت نامه دهخدا
- یوم المرکب ؛ روزی که خلیفه با زینت و خدم و حشم وعساکر سوار می شود. ( ناظم الاطباء ).
مرکب.[ م َ ک َ ] ( ع اِ ) برنشستنی از ستور. ( منتهی الارب ). اسب. آنچه برآن سوار شوند از قسم مواشی ، اکثر به معنی اسب مستعمل است. ( از غیاث ) ( آنندراج ). اسب بارگی. باره. برنشستی. برنشست. برنشستنی. بارگیر. سواری. ولید. ج ، مراکب :
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سروکارش همه با گاو و زمین است و گراز.عماره.مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده خان خطا زین ورا زیبد یون.مجلدی ( از لغت نامه اسدی ص 403 ).آفرین زان مرکب شبدیزنعل رخش روی
اعوجی مادرش وان مادرش را یحموم شوی.منوچهری.حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند و بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184 ). جامه های دوخته پیش آوردند و در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند. ( تاریخ بیهقی ص 377 ). شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار اشتر باسلاح و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی... نزدیک ما فرستاده آید. ( تاریخ بیهقی ).
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن.ناصرخسرو.مرکب من بودزمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش.ناصرخسرو.سخن به منزلت مرکبی است جان ترا
بر او توانی رفتن بسوی شهر هدی.ناصرخسرو.چو مرکب فدای بت دلستان شد
مرا گفت دلبرکه طال المعاتب.( منسوب به حسن متکلم یا برهانی یا معزی ).کاری نه بقدر همت افتاد
راهی نه به پای مرکب آمد.خاقانی.جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت باد مسیحا داشته.خاقانی.کس سلیمان دید دیوی زیر ران
او بر آن مرکب چنان آمد به رزم.خاقانی.دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.نظامی.صیدکنان مرکب نوشیروان
دورشد از کوکبه خسروان.نظامی.مهین بانو جوابش داده کای ماه
به جای مرکبی صد ملک درخواه.