معنی کلمه مروزی در لغت نامه دهخدا
گرچه هر دو بر سر یک بازیند
هردو با هم مروزی ورازیند.مولوی.مروزی و رازی افتد در سفر
همره و همسفره پیش همدگر.مولوی.- مروزی را با رازی کار افتاده بودن ؛ سر و کار با دشمن پیدا کردن :
به چاره سازی با خصم توهمی کوشم
که مروزی را کار اوفتاد با رازی.سوزنی.- امثال :
من رازی و او مروزی .
این مروزی و آن رازی . ( امثال و حکم دهخدا ).
مروزی را چه کار با رازی ، رازی را چه کار با مروزی. ( امثال و حکم دهخدا ).
مروزی. [ م َرْ وَ ] ( اِخ ) لقب ابراهیم بن احمدبن اسحاق مروزی خالد آبادی ، مکنی به ابواسحاق فقیه قرن چهارم هجری است. رجوع به ابواسحاق ( ابراهیم بن... ) شود.
مروزی. [ م َرْ وَ ] ( اِخ ) مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن جبود. از شاعران عصر مأمون عباسی. رجوع به ابوالعباس مروزی در ردیف خود شود.
مروزی. [ م َرْ وَ ] ( اِخ ) لقب ابویحیی که ابن ابی اصیبعه از او نام برده است. رجوع به ابویحیی مروزی شود.
مروزی. [ م َرْ وَ ] ( اِخ ) لقب احمد بن محمدبن الحجاج است. او در فقه بر مذهب احمدبن حنبل بود و از اوست : کتاب السنن بشواهد الحدیث. ( از الفهرست ابن الندیم ).
مروزی. [ م َرْ وَ ] ( اِخ ) لقب احمدبن محمدبن مسروق ، مکنی به ابوالعباس. رجوع به ابوالعباس مروزی در ردیف خود شود.
مروزی. [ م َرْ وَ ] ( اِخ ) لقب احمدبن نصر، از فقهای شافعی. رجوع به احمدبن نصر در ردیف خود شود.
مروزی. [ م َرْ وَ ] ( اِخ ) لقب جعفربن احمد، مکنی به ابوالعباس از مؤلفان قرن سوم هجری ، رجوع به ابوالعباس مروزی در ردیف خود شود.
مروزی. [م َرْ وَ ] ( اِخ ) لقب محمدبن احمدبن عبداﷲ مروزی قاسانی ، مکنی به ابوزید فقیه بزرگ شافعی در قرن چهارم هجری. رجوع به ابوزید ( محمدبن... ) در ردیف خود شود.