معنی کلمه مره در لغت نامه دهخدا
مره.[ م َرْ رَ ] ( اِ ) ( مأخوذ از عربی یا معرب از فارسی ) باره. کرت. بار. باره. نوبت. دفعه. کش. پی. راه. سر. این کلمه یا فارسی و یا تعریب از باره فارسی است. جوالیقی در المعرب ( ص 184 ) آرد: قال ابن قتیبة و ابن درید فی قول العجاج : یوم خراج تخرج السمرجا، أصله بالفارسیة، سه مره ؛ أی استخراج الخراج فی ة ثلاث مرات. و قال اللیث : السمرج ؛ یوم جبایة الخراج. و قال النضر، المسرج ؛ یوم تنقد فیه دراهم الخراج ، یقال سمرج له ؛ أی ة أعطه. - انتهی. و صاحب لسان العرب در ردیف شین معجمه گوید: الشمرج ؛ یوم ٌ للعجم یستخرجون فیه الخراج فی ة ثلاث مرات... - انتهی. و در تداول امروزی گویند فلان روزمره ده تومان عایدی دارد. یعنی هر روزه ، و در کلمه صیمرة ( نام موضعی به بصره و هم بلدی میان دیار جبل و دیار خوزستان ) باز این کلمه چون مزید مؤخر آمده است. و در پهلوی موراک به معنی شمار و عدد و مبلغ و مقدار، و سمار به معنی یاد کردن و شمردن آمده است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
آزادگی و طمع بهم ناید
من کرده ام آزمون به صد مره.ناصرخسرو.آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش.ناصرخسرو.- مره ای ؛ مرةً. دفعه ای. نوبتی. کره ای. کرتی. یکی. باری.
- بالمرة ؛ کاملا. یکبارگی.
- || دفعةً. غفلةً. ناگاه. ( ناظم الاطباء ). ناگهان. فجاءةً.
|| شماره. شمار. عدد. حساب. حد. تعداد :
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشبه او را نه عدد بود و نه مره.رودکی. || اندازه. پیمانه. ( ناظم الاطباء ). || در تداول مردم قزوین ، آنجا که بازی را از آن آغازند. مبداء. آغاز بازی.
- سرمره ؛ مبداء. آغازگاه.
مره. [ م َ رَه ْ ] ( ع مص ) بی سرمه شدن چشم شخص و یا تباه گردیدن آن از بی سرمگی و یا سپید گشتن سرمه جای از گرداگرد چشم و یا ترک گفتن سرمه است بطوری که داخل پلکهای شخص سپید گردد. و نعت آن أمره و مَرهاء و مَرِه باشد. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
مره. [ م َ رِه ْ ] ( ع ص ) نعت است مصدر مَرَه را. رجوع به مَرَه شود. || رجل مره الفؤاد؛ مرد بیماردل. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).