معنی کلمه مرفق در لغت نامه دهخدا
مرفق. [ م ِ ف َ / م َ ف ِ ] ( ع اِ ) آرنج. ( منتهی الارب ) ( دهار ). محل اتصال ذراع به بازو. ( از اقرب الموارد ). بندگاه ساعد با بازو. ( از غیاث ). آرج. آرنگ. آرن. آرنج رونکک. ( مهذب الاسماء ). وارن. کونارنج. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). المسکین ( در لهجه طبری ). ج ، مَرافق. ( اقرب الموارد ) :
دگر دستها را ز مرفق بشوی
ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی.سعدی.- مرفق الثریا ؛ ستاره ای است. ( از اقرب الموارد ).
- مرفق الجاثی ؛ ستاره ای در آرنج الجاثی علی رکبتیه.
|| ناودان خانه که از آن باران بارد. || آنچه به وی نفع یابند از کاری. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). منفعت. ( ترجمان القرآن جرجانی ). منفعت و آنچه بدان رفق گیرند. از صلاح کار. ( دهار ). سودمندی. ( مهذب الاسماء ). سازگاری. ( مهذب الاسماء ): ینشر لکم ربکم من رحمته و یهیی لکم من أمرکم مرفقا. ( قرآن 16/18 ).
مرفق دهم به حضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی.خاقانی.
مرفق. [ م ِ ف َ ] ( ع اِ ) متکا و مخده. مرفقة. ج ، مَرافق. ( از اقرب الموارد ). بالش تکیه. ( دهار ). رجوع به مرفقة شود.
مرفق. [ م ِ ف َ ] ( ع اِ ) مطبخ. || جای آبریز. جای برف انداختن. ( ناظم الاطباء ). || مبال. متوضا. آبخانه. ( مهذب الاسماء ). خلاجای. || کنیف. مَرغَج ( در تداول مردم قزوین ). جای بول کودک در گهواره. ج ، مَرافق. رجوع به مرافق شود.