معنی کلمه مرز در لغت نامه دهخدا
بیایید یکسر به درگاه من
که بر مرز بگذشت بدخواه من.دقیقی.بر مرز بنشاند یک مرزبان
بدان تا نسازند کس را زیان.دقیقی.بدو گفت تا مرز ایرانیان
نگهدار و مگشای بند از میان.فردوسی.چو بر داشت لشکر از آن تازه بوم
به تندی همی راند تا مرز روم.فردوسی.شهنشاه ایران و زابلستان
ز قنوج تا مرز کابلستان.فردوسی.مرز خراسان به مرز روم رساند
لشکر شرق از عراق درگذراند.منوچهری.بدو داد پیوسته تا مرز سند
نبشته همین عهدها بر پرند.اسدی.بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد برنامش افکند پی.اسدی.بشد تا سر مرز کابلستان
به کین جستن شاه زابلستان.اسدی.یک فوج قوی لاجرم بدان مرز
از لشکر یأجوج مرزبان است.ناصرخسرو.بپیمودم سراسر مرز آن بوم
سواد آن طرف تا سر حد روم.نظامی. || اراضی سرحدی. قسمتی از مملکت. آبادیهائی که در اطراف سرحدهای کشوری واقع شده است :
یکی مرد فرزانه کاردان
بر آن مردم مرز بد مرزبان.فردوسی.تو هم پای در مرز ایران منه
چو خواهی که مه باشی وروزبه.فردوسی.از ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند از مرز بسیار چیز.فردوسی.در آن مرزکان مرد هشیار بود
یکی مرزبان ستمکار بود.سعدی.شدند از مرز موغان سوی شهرود
بنا کردند شهری از می و رود.نظامی.- مرز و بوم ؛ از اتباع است به معنی ملک و مملکت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
بر آن نامه عنوان بد از شاه روم
جهاندار و سالار هر مرز و بوم.فردوسی.خروشی برآمد ز هر مرز و بوم
ز قیدافه برگشته شد تا بروم.فردوسی.چو بگذاشت خواهی همی مرز و بوم
از ایران برو تازیان تا بروم.فردوسی.بدوگفت بهرام کای روزبه
ترا دادم این مرز و این بوم و ده.فردوسی.ز توران زمین تا به سقلاب و روم