معنی کلمه مردی در لغت نامه دهخدا
گر به نامم بوی مردی نیستی
دست را رنگ زنان در بستمی.خاقانی.مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشگیفت.نظامی.ترا شرم ناید ز مردی خویش
که باشد زنان را قبول از تو بیش.سعدی.نیست از مردی عروس دهر را گشتن زبون.
زن که فائق بود بر شوهر به معنی شوهر است.جامی. || پهلوانی. زورمندی. توانائی. سرپنجگی. زورآوری :
چنین گفت با مهتران زال زر
که تا من ببستم به مردی کمر.فردوسی.به مردی نباشد شدن در گمان
که بر تو دراز است دست زمان.فردوسی. || دلیری. شجاعت : بهرام گفت... این کسری که شما او را ملک کردید و میراث من او را دادید خویشتن را به مردی با او بیازمایم ، این تاج را میان دو شیر گرسنه بنهید... ( ترجمه طبری بلعمی ).
دریغ آنهمه مردی و رای تو
دریغ آن رخ و برز و بالای تو.فردوسی.ندانم به گیتی یکی شهریار
به رای و به مردی چو اسفندیار.فردوسی.به بالا بلند و به بازو ستبر
به مردی چو شیر و به بخشش چو ابر.فردوسی.که بخت بداست اژدهای دژم
به دام آورد شیر شرزه به دم
به مردی نیابد کسی زو رها
چنین آمد این تیز چنگ اژدها.فردوسی.چه کردم ستاره گوای من است
به مردی جهان زیر پای من است.فردوسی.مرا شهر و هم گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست.فردوسی.گر به مردی مراد یابد کس
تو رسیدی به ملک نوشروان.فرخی.ترا به مردی و آزادگی میان سپاه
هزار نام بدیع است و صد هزار لقب.فرخی.همه دل است و همه زهره و همه مردی
همه هش است و همه دانش و همه فرهنگ.فرخی.زهی خسروی کز همه خسروان
به مردی ترا نیست همتا و یار.فرخی.کجا در جای چونین چاره بهتر
که در جای دگر مردی و لشکر.فخرالدین اسعد.گاو را شمشیری بزدبه دو نیم کرد رسول به عجب ماند پس یعقوب گفت اگر ستوربان است بدین مردی که تو بینی حرمت او بزرگ است. ( تاریخ سیستان ). چون خبر احمدبن اسماعیل و کشتن او زی سیمجور برسید مردی و جلدی کرد اندرنگاه داشتن شهر. ( تاریخ سیستان ). و نام وی به مردی اندرخراسان بزرگ گشت. ( تاریخ سیستان ).