معنی کلمه مردری در لغت نامه دهخدا
وز آن مردری تاج شاهنشهی
ترا شد سر از جنگ جستن تهی.فردوسی.بپرهیز از این گنج آراسته
وزین مردری تاج و این خواسته.فردوسی.گر آن مردری کاویانی درفش
بیابی شود روز ایشان بنفش.فردوسی.چو پیش آمدش روزگار بهی
از او مردری ماند تخت مهی.فردوسی.برفت و جهان مردری ماند از اوی
نگر تا که را نزد او آبروی.فردوسی.نماند و جهان مردری ماند از وی
شد آن رنج و آسانی و رنگ و بوی.فردوسی.بماند این همه مال ازاو مردری
اگر ناصری بود اگر قادری.حکیم زجاجی. || ( ص مرکب ) پست و فرومایه که کار از آن برنیاید. ( از زفان گویا ). وامانده. || کهنه و فرسوده به سبب میراث بودن :
بود در مردری گریبانش
دو درم بهر جامه و نانش.سنائی.