معنی کلمه مرج در لغت نامه دهخدا
از برای این قدر ای خام ریش
آتش افکندی در این مرج حشیش.مولوی.تا به هم در مرجها بازی کنیم
ما در این دعوت امین و محسنیم.مولوی.گاو آبی گوهر از آب آورد
بنهد اندرمرج و گردش می چرد.مولوی.مرجی هست در آنجا مارهای فراوان در کنارهای مرج و رهگذرها. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 39 ). || پاشنه یا بند دست مردم. || وظیف ستور. ( ناظم الاطباء ).
مرج. [ م َ ] ( ع اِ ) چراگاه. ( منتهی الارب ). ج ، مروج. رجوع به مدخل قبل ، معنی دوم شود. || ( مص ) به چرا گذاشتن ستور. ( تاج المصادربیهقی ) ( از زوزنی ) ( منتهی الارب ). به چرا سر دادن دواب. ( برهان قاطع ). به چرا یله کردن وفرستادن شتر و غیر آن را. چرا کردن. چریدن. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || اندرهم گشادن. ( ترجمه علامه جرجانی ص 87 ). اندرهم گذاشتن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). آمیختن. ( منتهی الارب ). چیزی را با چیزی دیگری آمیختن و مخلوط کردن . ( از اقرب الموارد ). || درهم وبرهم کردن. آشفتن. ( فرهنگ فارسی معین ). || جنبیدن خاتم در انگشت. ( فرهنگ خطی ). مرج الخاتم فی اصبعه ؛ قلق. ( متن اللغة ). || رها کردن و آزاد گذاشتن زبان را در غیبت و بدگوئی دیگران ، گویند: مرج لسانه فی اعراض الناس. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || دروغ گفتن و افزودن در سخن : مرج فی حدیثه ؛ کذب و زاد فیه. ( متن اللغة ). || پوشاندن چیزی را. ( از متن اللغة ). || ایجاد فساد کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اِمص ) آمیختگی. درهمی. شوریدگی. ( یادداشت مؤلف ).
- هرج و مرج ؛ رجوع به هرج در این لغت نامه و نیز رجوع به مَرَج در سطور ذیل شود.
مرج. [ م َ رَ ] ( ع ص ) شتران بر سر خود به چرا گذاشته. ( منتهی الارب ). شترانی که بدون راعی و چراننده ای چرا کنند. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). واحد و جمع در آن یکسان است. گویند: بعیر مرج و ابل مرج. ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) قلق. اضطراب. ( متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). بی آرامی. ( منتهی الارب ). اختلاط. فتنه سخت و چون با هرج مرادف آید حرف دوم در هر دو کلمه ساکن شود و گویند: هَرج و مَرج به معنی اختلاط و فتنه و تهویش و اضطراب. ( از اقرب الموارد ). آمیختگی. اضطراب. پریشانی. فساد. ( ناظم الاطباء ). || تباهی. ( غیاث اللغات ) ( منتهی الارب ). فساد. ( غیاث اللغات ). رجوع به معنی قبلی شود. || جنبش انگشتری. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) خطمی صحرائی. ( برهان قاطع ). پنیرک. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( مص ) آمیخته شدن. ( منتهی الارب ). ملتبس و مختلط شدن کاری. ( متن اللغة ). || مضطرب و پریشان گردیدن. ( منتهی الارب ). مرج الدین ؛ اضطرب. ( متن اللغة ). تباه شدن. ( منتهی الارب ). مرج الامانه ؛ فسدت. ( متن اللغة ). || تباه شدن. ( منتهی الارب ). مرج الامانه ؛ فسدت. ( متن اللغة ). || جنبیدن خاتم در انگشت. ( منتهی الارب ). قلق. ( از متن اللغة ).