معنی کلمه مرثیه در لغت نامه دهخدا
آن شوخ به قتل من دلخسته کمر بست
در مرثیه ام معنی باریک توان بست.طاهر غنی ( آنندراج ). || شعری که در سوک از دست رفته ای گویند. شعری که در عزای کسی گویند و در آن به محامد و صفات پسندیده وی اشاره کنند. رثاء. ج ، مراثی : یکی از شعرای خراسان نیشابوری این مرثیه بگفت اندر مرگ وی. ( تاریخ بیهقی ص 186 ).
آورده سه بیت به تضمین ز شعر خویش
در مرثیه به نام نریمان برآمده.خاقانی.مرثیه همت است نقش خط سرنوشت
ضابطه آدم است سوک کرم داشتن.واله ( از آنندراج ). || روضه. ( ناظم الاطباء ). مراسم عزائی که به یاد شهیدان راه دین و بخصوص در ایام محرم و به یاد واقعه ٔکربلا برپا کنند. || اشعاری که در ذکر مصائب و شرح شهادت پیشوایان دین و بخصوص شهیدان کربلا سرایند و خوانند. نوحه.
- مرثیه خواندن ؛ نوحه و مراثی در مراسم عزاداری شهیدان کربلا به آهنگ خاص خواندن.
- مرثیه ساختن ؛ مرثیه سرودن. در عزای کسی شعر سرودن :
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی برم.مولوی.- مرثیه سرودن ؛ در رثای از دست رفته ای شعر گفتن و مدیح او کردن.
- || درشرح وقایع کربلا و در عزای بزرگان دین شعر مصیبت ساختن و خواندن. رجوع به مرثیه سرائی شود.
- مرثیه گفتن ؛ در عزای مرده ای شعر سرودن و محامد او بر شمردن : خواجه بونصر مشکان که این محتشم را به نشابور مرثیه گفت هم به هرات بمرد. ( تاریخ بیهقی ص 371 ). و یکی از شعرای خراسان نیشابوری این مرثیه بگفت اندرمرگ وی. ( تاریخ بیهقی ص 186 ).