معنی کلمه مرتفع در لغت نامه دهخدا
مرتفع جامه های قیمت مند
بیشتر ز آنکه گفت شاید چند.نظامی.وانواع دیباج و سقلاطون مرتفع و شراب گران قیمت. ( تاریخ طبرستان ، از فرهنگ فارسی معین ). || بلند. رفیع. برافراشته :
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست.سعدی.- مرتفع شدن ؛ مرتفع گشتن. مرتفع گردیدن. منتفی شدن. برطرف شدن. زایل گشتن. برخاستن : تا رسوم جور و بیداد بکلی مرتفع گردد. ( ظفرنامه یزدی ).
- || برافراشته گشتن. رفعت یافتن. بلند شدن : اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 273 ). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او مرتفع شد. ( لباب الالباب ، فرهنگ فارسی معین ).
- || بلند بنا شدن. ( فرهنگ فارسی معین ).
- مرتفع ساختن و مرتفع کردن ؛ برطرف کردن. از بین بردن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد
مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار.وحشی ( فرهنگ فارسی معین ).- || برافراشتن ؛ بلند کردن. ( فرهنگ فارسی معین ).
- || بلند بنا کردن. ( فرهنگ فارسی معین ).
مرتفع. [ م ُ ت َ ف ِ ] ( ع ص ) بلند شونده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ). بالا رونده. ( فرهنگ فارسی معین ). || بلند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بلند کرده شده. برافراخته شده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مرتَفَع شود. || از جای بیرون شونده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ).ازجای بیرون شده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به معنی بعدی شود. || رفع شده. برطرف گشته. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مرتفَع شود. || با خصم نزدیک حاکم رفته. ( ناظم الاطباء ). رجوع به ترافع و مرافعة شود. || ( اِ ) پشته. تپه. رجوع به مرتفعات شود.