مرتعش

معنی کلمه مرتعش در لغت نامه دهخدا

مرتعش. [ م ُ ت َ ع ِ ] ( ع ص ) رعشه دار. لرزان. ( غیاث اللغات ). لرزنده. ( آنندراج ). مرتعد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). که لرزش و ارتعاش دارد. رجوع به ارتعاش شود :
مرتعش را کی پشیمان دیده ای
بر چنین جبری تو برچفسیده ای.مولوی.ز آن پشیمانی که لرزانیدیش
چون پشیمان نیست مرد مرتعش.مولوی.این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تونامنتعش.مولوی.

معنی کلمه مرتعش در فرهنگ معین

(مُ تَ عِ ) [ ع . ] (اِفا. ) لرزان ، لرزنده ، دارای ارتعاش .

معنی کلمه مرتعش در فرهنگ عمید

لرزان، لرزنده.

معنی کلمه مرتعش در فرهنگ فارسی

لرزان، لرزنده
( اسم ) لرزنده لرزان : این شنیدم لیک پیری مرتعش دست لرزان جسم تو نامنتعش . ( مثنوی . ) جمع : مرتعشین .

معنی کلمه مرتعش در فرهنگستان زبان و ادب

{vibrating} [فیزیک] آنچه حول وضعیت تعادل خود در حال ارتعاش باشد یا دارای مشخصۀ ارتعاش باشد متـ . ارتعاشی 1

جملاتی از کاربرد کلمه مرتعش

شیخ الاسلام گفت: که شیخ احمد نجار استار آبادی شیخ خراسان بود و با شبیل و مرتعش٭ صحبت کرده. شبلی وقتی شارب او بکرده بود او گوید: که هرگز پس ازان تیز بنه بایست کرد..
چون زنگیک عور که در آب نشانند در آب نشستستی از آن مرتعشی تو
تَعْرِفُهُمْ بِسِیماهُمْ نه هر دیده ایشان را بیند، نه هر سری ایشان را شناسد، کسی ایشان را بیند و شناسد که هم بصر نبوت دارد، و هم بصیرت حقیقت. بصر نبوت از نور احدیت است، و بصیرت حقیقت از برق ازلیت. مرتعش گفت سیماء ایشان غیرت ایشان است بر فقر خود، و ملازمت ایشان با اضطرار و انکسار خود، گوهر درویشی بحقیقت بشناختند و سر آن بدانستند و بجان و دل باز گرفتند، و یک ذره از آن بدنیا و عقبی بنفروختند.
ز سهم خنجر آن فتنه مختلف اوضاع ز بیم ناوک این‌چرخ مرتعش‌اعضاست
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج لب‌فروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
جام خالی و، میکشان مخمور؛ اختران مرتعش، نسیم علیل
مرتعش بر حرارت طاری ملتوی بر کمال بیماری
شیخ الاسلام گفت: که مرتعش گفت امام ظرف: که هرگز خویشتن بباطن خاص ندیدم. از وی پرسیدند: کی تصوف چیست؟ گفت: اشکال و تلبیس و کتمان پس این بیت برخواند
خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم مرتعش بود ز اندیشه دوشین بدنم