معنی کلمه مربع در لغت نامه دهخدا
مربع. [ م ُ ب َ ] ( ع ص ) تب ربع رسیده. ( منتهی الارب ). گرفتار تب ربع. ( ناظم الاطباء ).
مربع. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) ماده شتر که در بهار بچه آورده باشد یا آن که بچه او با او باشد. ( منتهی الارب ). ناقه ای که در فصل بهار نتاج آرد. ( از متن اللغة ). || بادبان کشتی پر از باد. ( منتهی الارب ). شراع سفینه که باد در آن وزان باشد. ( از متن اللغة ).
|| غیث مربع؛ باران بهاری علف رویاننده. ( منتهی الارب ). غیث مخصب. ( متن اللغة ). ج ، مرابیع. || ناقه که بند شود بچه دان وی و قبول نکند آب نر را. ( آنندراج ). نعت فاعلی است از ارباع. ( از متن اللغة ). رجوع به ارباع شود.
مربع. [ م ِ ب َ ] ( ع اِ ) چوبی که دو کس دو طرف آن بگیرند و بر آن تنگبار انداخته بر پشت ستور بار نهند. ( از منتهی الارب ).
مربع. [ م ُ رَب ْ ب َ ] ( ع ص ، اِ ) هر چیز که چهارگوشه باشد. ( غیاث اللغات ). چهارگوشه از هر چیزی. ( منتهی الارب ). چهارگوشه. چهارسو. که صاحب ارکان اربعه است. ( زمخشری ) ( یادداشت مؤلف ).چهارکرانه. || هر چیز که عرض و طول آن برابر باشد. ( غیاث اللغات ). چهارضلعی. چهارپهلو : و مثال آن مربعی است کی هر زاویه از آن به یکی از این حدود می رسد... ارکان چهارزاویه مربع باشد و حدود چهارپهلو مربع باشد و در این مربع کی صورت کرده آمده است... تأمل افتد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 120 ).
منقل مربع کعبه سان آشفته در وی رومیان