مذبوح. [ م َ ] ( ع ص ) ذبح کرده شده. ( منتهی الارب ). کشته شده به طریق ذبح. ( ناظم الاطباء ). قتیل. ( متن اللغة ). گلوبریده. نعت مفعولی است از ذبح. || حلال. ( منتهی الارب ). روا. ( یادداشت مؤلف ):کل شی فی البحر مذبوح ؛ ای لایحتاج الی الذابح. ( منتهی الارب )؛ ای حلال اکله و لایحتاج الی الذبح والذابح. ( یادداشت مؤلف ). || مذبوح بها؛ درازلحیه. ( منتهی الارب ). مذبوح ؛ آنکه زیر زنخ وی از ریش پوشیده بود. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ذبح. ذبیح. آنچه که آماده ذبح شده است. ( متن اللغة ). - حرکت مذبوح ؛ حرکتی که مرغ یا جانور ذبح شده در آخرین لحظات حیات انجام دهد. کنایه از کوشش بیفایده. ( از فرهنگ فارسی معین ). حرکتی بدرد. حرکتی نه به اراده. جنبشی بی اراده و بی نتیجه و بی امیدواری. ( یادداشت مؤلف ). تلاشی از روی کمال یأس و بیهوده. رجوع به مذبوحانه شود.
معنی کلمه مذبوح در فرهنگ معین
(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) گلو بریده ، کشته شده ، ذبح شده .
معنی کلمه مذبوح در فرهنگ عمید
۱. گلوبریده شده، سربریده. ۲. (صفت ) [مجاز] با تلاش زیاد و بی فایده.
معنی کلمه مذبوح در فرهنگ فارسی
گلوبریده شده ( اسم ) ذبح شده گلوبریده ( حیوان ) . یا حرکت مذبوح . ۱ - حرکتی که مرغ یا جانور ذبح شده در آخرین لحظات حیات انجام دهد . ۲ - کوشش بیفایده .
معنی کلمه مذبوح در ویکی واژه
گلو بریده، کشته شده، ذبح شده.
جملاتی از کاربرد کلمه مذبوح
مذبوح از تیغش سمک مجروح از رمحش فلک مرجوح با خلقش ملک مطروح با نطقش شکر
شاه مذبوح از قفا کز ظلم بیرحمان شام در زمین کربلا کردند جای احترام
همه حسنات یک طرف و صحبت های آقا محمدحسن یک طرف؛ که روح است و روح از مهاجرت او مانند صید مذبوح. یا بوم علی الغریب نوحوا نوحوا. آه از مهرک سلیم و لحن و نوای این تصنیف. خدا بر استخوانش گل دماناد! این ها یادهای زمان جاهلیت است که بقول احوض بن محمد.
غافل که ازین حرکت مذبوح، نگردد آزادی معدوم و ستمکاری مکتوم
حدی مفتون خوشهٔ گندم بره مذبوح خنجر بهرام
به اله این کشتهٔ مجروح حسین است حسین این به خون غرقهٔ مذبوح حسین است حسین
اگر که تیغ کشی وکنی مرا مذبوح هنوز قوت جان و دلی و راحت روح
به خاک راهش چوشاة مذبوح رسل به ذلت همی جبین سا
خسته و مجروح از هرسو گروه اندر گروه بسه و مذبوح در هرره قطار اندر قطار