معنی کلمه مذاق در لغت نامه دهخدا
ابای شعر مرا نیز چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکی است شهد و شرنگ.ظهیر.شها به وصف تو خوش کرده ام مذاق سخن
مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق.خاقانی.زهر اگر در مذاق می ریزی
با تو همچون شکر بشاید خورد.سعدی.بگشای دهن که پاسخ تلخ
گوئی شکر است در مذاقت.سعدی.ذوق نی شکر کجایابد مذاق از بوریا.سلمان ساوجی.مزه ای در مذاق وقت نماند
دهر گوئی دهان بیمار است.؟ || طعم. ( متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). مزه. ( یادداشت مؤلف ) : فی مذاق هذاالنبات قبض. ( ابن بیطار از یادداشت مؤلف ).
آتش سوزان شناسد قدر موم
لیک جان داند مذاق انگبین.خاقانی. || سلیقه. ( یادداشت مؤلف ). ذوق. ( فرهنگ فارسی معین ). طبع. مزاج.
- به مذاق کسی ؛ موافق ذوق او. ملایم طبع او. به سلیقه وی. مطابق تمایل او.
- به مذاق کسی تلخ یا شیرین آمدن چیزی ؛ باب طبع او واقع شدن یا نشدن :
سخن من به مذاق تو بود تلخ اگر
چون لبت هر سخنی را به شکر غوطه دهم.سلیم ( از آنندراج ). || طبع.قریحه. استعداد. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به معنی قبل شود. || ظرافت و اظهار شوق پیش معشوق . ( غیاث اللغات ، از مصطلحات الشعرا ).
- صاحب مذاق ؛ عیاش و شهوت پرست و شکم پرست. ( ناظم الاطباء ).
|| ( مص )چشیدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دستور الاخوان ). ادراک طعم چیزی. ذوق. ذواق. مذاقة. ( از متن اللغة ). مذاقت. ( یادداشت مؤلف ).
مذاق. [ م َذْ ذا ] ( ع ص ) دوست باطمع غیر خالص. ( منتهی الارب ). که در وداد و دوستی خالص نیست. ممذوق الود. ( از متن اللغة ). مماذق.( یادداشت مؤلف ). || کذاب. ( متن اللغة ).