معنی کلمه مدهوش در لغت نامه دهخدا
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش.ناصرخسرو.آنکه غفلت براحوال وی غالب... و مدهوش و پای کشان می رفت. ( کلیله و دمنه ).
تیز است چون بازار او حیران شدم در کار او
جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام.خاقانی.رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 335 ).
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحراروی داشت.نظامی.زمانی بر زمین افتاد مدهوش
گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش.نظامی.بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش.سعدی.فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی نطفه مدفوق مدهوش.سعدی.خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا می کند که موی بر اعضاء.سعدی.میکشیم از قدح باده شراب موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم.حافظ.در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز.حافظ.- مدهوش آمدن ؛ از هوش رفتن. بی خود شدن :
تا جمال تو بدیدم مست و مدهوشم آمدم
عاشق لعل شکرپاش گهرپوش آمدم.عطار.- مدهوش افتادن ؛ مدهوش شدن. ( فرهنگ فارسی معین ). بیهوش شدن.
- مدهوش درافتادن ؛مدهوش شدن. ( فرهنگ فارسی معین ). از هوش رفتن : هیچ نگفتم و مدهوش درافتادم چون به هوش بازآمدم... ( جوامع الحکایات از فرهنگ فارسی معین ).
- مدهوش شدن ؛ بی خود شدن. از خودبی خود شدن :
هوش من آن لبان نوش تو برد
تا شدی دور من شدم مدهوش.