معنی کلمه مدد در لغت نامه دهخدا
دست او ابر است و دریا را مدد باشد ز ابر
نیز از دستش جهان دریای پهناور شود.فرخی.از مدد باران قصیل او رونق و طراوت یافت. ( سندبادنامه ص 14 ). || دستیاری. یاری. یارمندی. کمک. پشتیبانی : اگر به این قسم که خوردم وفا نکنم... خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود به مدد او. ( تاریخ بیهقی ص 319 ). نه از تأمل اشارات و تجارب این کتاب خاطر انور قاهری را تشحیذی صورت بندد و نه از مطالعه این عبارات الفاظ درافشان شاهی را مددی تواند بود. ( کلیله و دمنه ).
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدداز فغان ببینم.خاقانی.گرچه نیابد مدد آب جوی
از گل اصلی نرود رنگ و بوی.نظامی. || یار. یاور. مددکار. پشتیبان : هرگاه حاجت آید من [ بغراخان ] مدد توام. ( تاریخ بیهقی ص 196 ).
از خراسان مدد خود به یمن بینم لیک
از یمن تحفه ایمان به خراسان یابم.خاقانی.از جان گذشته را به مدد احتیاج نیست.؟ || زور. قوت : نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست. ( تاریخ بیهقی ص 262 ). من به کنجی و حق به هفت اقلیم
مدد سحر ناب من رانده ست.خاقانی.قریب بیست سال مدد این فتنه و ماده این محنت در تزاید بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 14 ).
|| در اصل هر شیئی را نامند که به شیئی دیگر به منظور زیاده شدن مقدار آن بیفزایند. ( از جامع الرموز ). || شرعاً عبارت است از عده ای سرباز که برای کمک به سربازان اعزامی برای جهاد با دشمنان به حدود و ثغور کشور اعزام دارند. ( از جامعالرموز ) : اگر برای خلیفه عرض افتد به وصول ما و مدد سپاه بر عقب این ملطفه بی هیچ تفکری واقف باشد. ( سلجوقنامه از فرهنگ فارسی معین ).
- مدد آمدن ؛ کمک رسیدن. مدد رسیدن. به مدد کاری آمدن.
- مدد آوردن ؛ کمک رساندن.
- مددالجیش ؛آنچه بدان قوت دهند سپاه را از مال و رجال و سلاح و جز آن. ( از متن اللغة ) ( از آنندراج ). نیروی کمکی که به یاری سپاهی فرستند.
- مدد بخشیدن ؛ مدد دادن. مدد کردن :
چونالان آمدت آب روان پیش
مدد بخشش ز آب دیده خویش.حافظ ( از فرهنگ فارسی معین ).