مدتی

معنی کلمه مدتی در لغت نامه دهخدا

مدتی. [ م ُدْ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب به مدت. که مدت دارد. مهلتی. به مدت. مقابل نقدی.

معنی کلمه مدتی در فرهنگ فارسی

مهلتی

جملاتی از کاربرد کلمه مدتی

بیک قصد صاحب غرض مدتی فتادم بکنجی درون ناتوان
هیچ‌ گفتی‌ کهینه چاکر من مدتی شدکه غایب از نظرست
چون مدتی برآید سایه نماند اصلا کز دور جایگاهی خورشید در کمین است
مدتی شد که فارغ امده ام از امید و نعیم و بیم و عقاب
دیده آ بر دیگران نوحه‌گری مدتی بنشین و بر خود می‌گری
دربغا مدتی کاندر سیاست ز نادانی ره شیطان گرفتم
پاره کاه آرزو کردست مدتی رفت و بر نمی آید
هر که او فانی شود باقی شود مدتی رندی کند ساقی شود
در باغ دولت دگران بود مدتی این گل ز گلستان شما نیز بگذرد
مدتی شد که مبتلای توایم تو شهنشاه و ما گدای توایم