مدبری. [ م ُ ب َ ] ( حامص ) مدبر بودن. نامقبل بودن. بدبختی. شوربختی : نشان مدبریت این بس که هرگز چو عباسی نشوئی طیلسانت.ناصرخسرو.تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری.سنائی.در همه پیله فلک پیله ور زمانه را نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری.خاقانی.چشم او من باشم و دست و دلش تا رهد از مدبری ها مقبلش.مولوی.آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد طوق مدبری.سعدی.رجوع به مدبر شود. مدبری. [ م ُ دَب ْ ب ِ ] ( حامص ) تدبیر. رای زنی. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مُدَبِّر شود.
و قیل یدبّر الامر. ینزل الوحی، ما مِنْ شَفِیعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ این جواب ایشان است که خدای را انبازان میگفتند و ایشان را میپرستیدند و میگفتند: هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ. و گفتهاند که این باوّل آیت تعلق دارد. میگوید: خدای بیافرید، آسمانها و زمینها بیشفاعت شفیعی و بیتدبیر مدبری بعلم و ارادت خویش آفرید، بقدرت و حکمت خویش یقول تعالی: ادبر عبادی بعلمی انی بعبادی خبیر بصیر.
به دوزخ برد مدبری را گناه که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه
تا کی عطارد از زحل آرد مدبری مریخ نیز چند زند زخم خنجری
بدی کردند ناحق مدبری چند بدین حق اهانت کافری چند
بی دیده ره قلندری نتوان رفت دزدیده بکوی مدبری نتوان رفت
ای فرعون! اگر سر تن را ببری، سر دل را چه کنی؟ آن دستی که بچون تو بدبختی برداشتهایم بریده به، و آن پایی که بر بساط چون تو مدبری نهادهایم پی آن بر کشیده به، و آن زبان که بر تعظیم شأن چون توی ثنا گفته گنگ و لال به. آن مدبر سیاست قهر خود بر وجود آن عزیزان همی راند، و نعت قدم بحکم کرم میگفت: اگر دست و پای و زبان و سمع شما درین دعوی برفت باک مدارید که من شما را سمعی دهم به از آن و بصری به از آن که: بی یسمع و بی یبصر، چنان که در خبر است: «کنت له سمعا یسمع بی، و بصرا یبصر بی، و یدا یبطش بی»، و در قرآن مجید است فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً.
او پس در مدبری را دید کو در پس پرده نهان میکرد رو
هر جا که مدبری ست ز غم، سازیش رها هر جا که مقبلی ست به کین، افتیش ز پی
بنگر آن اژدها که چون هر دم درکشد عمر مدبری در دم
چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی رو تو و اقبال سلطان ما و دین و مدبری