معنی کلمه مدام در لغت نامه دهخدا
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام.فرخی.گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام.فرخی.صبوح از دست آن ساقی صبوح است
مدام از دست آن دلبر مدام است.منوچهری.نه دام الا مدام سرخ پر کرده صراحی ها
نه تله بلکه حجره خوش بساط اوکنده تا پله.عسجدی.عارض چو شیر گشت مدام از دو کف بنه
اندر پیاله کس نکند شیر با مدام.( مقامات حمیدی ).از صفای می ولطافت جام
درهم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نیست گوئی می
یا مدام است و نیست گوئی جام.؟من بسته دام تو سرمست مدام تو
آوخ که چه دام است این یارب چه مدام است آن.خاقانی.بهر حلی های گوش و گردن بربط
سیم و زر از ساغر و مدام برآید.خاقانی.زآن عرب بنهاد نام می مدام
زآنکه سیری نیست می خور را مدام.مولوی.باده شان کم بود گفت او با غلام
رو سبو پر کن به ما آور مدام.مولوی.با محتسبم عیب مگوئید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است.حافظ.شرب مدام شد چو میسر مدام به
می چون حرام گشت به ماه حرام به.؟. || ج ِ مُدامَة. ( از دستور الاخوان ). رجوع به مدامة شود. || ( ص ) همیشه داشته شده. اسم مفعول است از ادامت. ( غیاث اللغات از منتخب اللغات و صراح و کشف اللغات ). رجوع به معنی بعدی شود. || ( ق ) همیشه. پیوسته. مداوم. دائم. دائماً. بردوام. همواره. هموار. هماره. لاینقطع. جاوید. جاودان. همیشگی. ( از یادداشتهای مؤلف ) :
ز تابیدن روز تا گاه شام
یکایک شدندی مبارز مدام.فردوسی.بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهارگوهرم اندر چهارجای مدام.ابوالعلاء ششتری.باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد