معنی کلمه مدارا در لغت نامه دهخدا
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود.فردوسی.کنون چاره با او مداراست بس
که تاج بزرگی نماند به کس.فردوسی.روانش ستیز از مدارا گزید
دلش رای رزم بخارا گزید.فردوسی.به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار
به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.منوچهری.پیشه مدارا کن با هر کسی
برقدر دانش او کارکن.ناصرخسرو.با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر چه روی است جز مدارا.ناصرخسرو.از جهت الزام صحت و اقامت بنیت به رفق ومدارا دعوت فرمود. ( کلیله و دمنه ). دشمن که به مدارا و ملاطفت به دست نیامد... ( کلیله و دمنه ). هر که درگاه ملوک لازم گیرد و حوادث را به رفق و مدارا تلقی نماید هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. ( کلیله و دمنه ). و ملک الموت را فرمود... به قبض روح مشغول شو و مدارا به کار دار. ( قصص الانبیاء ص 245 ). نخست به رفق و مدارا و عذرها و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
با بلورین جام بهرامی مدارا کردمی
چون شکسته شدمدارا برنتابد بیش از این.خاقانی.روباه بدین شداید و مکاید و نوایب و مصایب احتمال و مدارا می کرد. ( سندبادنامه ص 329 ).
تا یافت به زینب از مدارا
پوشیده رهی نه آشکارا.نظامی.وقتی به لطف گوی و مدارا و مردمی
باشد که در کمند قبول آوری دلی.سعدی.با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست.سعدی.سعدیا چاره ثبات است و مدارا و تحمل
من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت.سعدی.آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.حافظ. || خضوع و فروتنی. ( ناظم الاطباء ). رجوع به معنی اول شود. || مروت. ادب. ( ناظم الاطباء ). رجوع به معنی اول شود. || ریا. تزویر. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مداراة و مدارات شود.