معنی کلمه مخصوص در لغت نامه دهخدا
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.خاقانی.نی نی از این میانه تو مخصوص نیستی
در هر که بنگری به همین درد مبتلاست.ظهیر فاریابی.هوا به لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. ( سندبادنامه ص 12 ).
- آدم مخصوص ؛ نوکر و گماشته. ( ناظم الاطباء ).
- جای مخصوص ؛ کنار آب و فرناک و بیت الخلا. ( ناظم الاطباء ).
- دوست مخصوص ؛ مصاحب و همدم. ( ناظم الاطباء ).
- مخصوص بودن ؛ اختصاص داشتن و نسبت داشتن. ( ناظم الاطباء ).
- مخصوص کردن ؛ اختصاص دادن. متعلق ساختن. برگزیدن. خاص کردن و ممتاز داشتن :
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم.سعدی.- مخصوص گردانیدن ؛ خاص گردانیدن : پادشاه بر اطلاق ، اهل فضل و مروت را به کمال کرامات مخصوص نگرداند. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 65 ). داوود را... با منقبت نبوت بدین ارشاد وهدایت مخصوص گردانید. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 6 ). او را به عنایت و هدایت و توفیق خود مخصوص گردانید. ( تاریخ قم ص 8 ).