معنی کلمه محیا در لغت نامه دهخدا
در محیا و ممات ؛ در زندگی و مرگ. ج ، محایا. ( منتهی الارب ). || حیوة؛ زندگانی. ( السامی ). زندگی و وقت یا جائی که زندگی می کنند. ( ناظم الاطباء ). مقابل موت و مرگ : قل ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی للّه رب العالمین. ( قرآن 162/6 ).
اثر نماند ز من بی شمایلت آری
اَری ̍ مَآثِرَ مَحْیای َ مِن ْ مُحَیّاک ِ.حافظ ( دیوان ص 324 ).
محیا. [ م ُ ح َی ْ یا ] ( ع اِ ) روی. ( مهذب الاسماء ). چهره. روی مردم. چهره انسان و غیر آن. ( غیاث ). رخسار. صورت. رخ :
اثر نماندز من بی شمایلت آری
اَری ̍ مَآثِرَ مَحْیای َ مِن ْ مُحَیّاک ِ.حافظ.|| ( ص )درود و سلام و تحیة فرستاده شده. ( ناظم الاطباء ). اسم مفعول از تحیة. ( از معجم البلدان ).