محیا

معنی کلمه محیا در لغت نامه دهخدا

محیا. [ م َح ْ ] ( ع اِ ) مَحیی ̍. مقابل ممات. حیات : سواء محیاهم و مماتهم ساء مایحکمون.( قرآن 21/45 ). مقابل مرگ. زندگی. ( آنندراج ). محیای و مماتی ؛ یعنی زندگانی من و مرگ من. ( ناظم الاطباء ).
در محیا و ممات ؛ در زندگی و مرگ. ج ، محایا. ( منتهی الارب ). || حیوة؛ زندگانی. ( السامی ). زندگی و وقت یا جائی که زندگی می کنند. ( ناظم الاطباء ). مقابل موت و مرگ : قل ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی للّه رب العالمین. ( قرآن 162/6 ).
اثر نماند ز من بی شمایلت آری
اَری ̍ مَآثِرَ مَحْیای َ مِن ْ مُحَیّاک ِ.حافظ ( دیوان ص 324 ).
محیا. [ م ُ ح َی ْ یا ] ( ع اِ ) روی. ( مهذب الاسماء ). چهره. روی مردم. چهره انسان و غیر آن. ( غیاث ). رخسار. صورت. رخ :
اثر نماندز من بی شمایلت آری
اَری ̍ مَآثِرَ مَحْیای َ مِن ْ مُحَیّاک ِ.حافظ.|| ( ص )درود و سلام و تحیة فرستاده شده. ( ناظم الاطباء ). اسم مفعول از تحیة. ( از معجم البلدان ).

معنی کلمه محیا در فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِ. ) زندگی ، حیات .

معنی کلمه محیا در فرهنگ عمید

صورت، رخساره.

معنی کلمه محیا در فرهنگ فارسی

( اسم ) چهر. انسان و جز او .

معنی کلمه محیا در فرهنگ اسم ها

اسم: محیا (دختر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: mahyā) (فارسی: مَحيا) (انگلیسی: mahya)
معنی: زندگی، حیات

جملاتی از کاربرد کلمه محیا

چون از محیا آن ستد هر دم حمیائی دهد من از حدق سازم قدح وز جان خود ساغر کنم
رفت محیا شبی به خانه و دید زن خود با غیاث بازاری
ابر رحمت گشت باران ریزبر فرق تو زانک هر کجا باشد محیای توکم نبودحیا
شربنی بماء العلم بل عرفی به عرف المحیا بماء حناء
و یعلم علام الخفیات اننی اعدک دخرا للممات و للمحیا
خبر درست است که مصطفی (ص) در مسجد شد و اصحاب صفه دید فرمود، المحیا محیاکم و الممات مماتکم.
الصبوه ایمانی و الخلوه بستانی و المشجر ندمانی و الورد محیانا
ملاحتهای شیرینان پر شور عکوس من محیاه مرایا
یا روح و من تحیی الحیوة به لا حی بعد سوی من انت محیاه
مادرانشان را حیا اندر محیا هیچ نیست لیک بفروشند بهر زرق در احیا حیا