معنی کلمه محو در لغت نامه دهخدا
لتجری المنیة بعد الفتی الَ...
سغادر بالمحو اذلالها.( معجم البلدان ).
محو. [ م َح ْوْ ] ( اِخ ) استرآبادی ، حاج ملا محمد باقر استرآبادی از معاصران هدایت صاحب مجمع الفصحاء و ریاض العارفین است. در ابتدا تحصیل علوم عقلی و نقلی کرد و سپس طالب محبت اهل ذوق شد و به مصاحبت آنان رسید و مسافرتها کرد. روزگاری به ریاضت به سر آورد تا به کمالات صوری و معنوی آراسته گشت و مؤمنی محقق و عارفی مدقق گردید. به حاج محمد حسن نائینی که به چند واسطه به شیخ محمد مؤمن استیری سبزواری از اکابر مشایخ نسبت داشت ، ارادت داشت و طریق اخلاص می سپرد. محو در آخر عمر مقیم شیراز شدو هم آنجا وفات یافت ، اشعاری ساده دارد. از اوست :
گه عرش خدا گویی گه سوی سما پویی
آنها که تو می جویی بر روی زمین باشد.
گر باده خرابت کرد هم باده کند آباد
این خانه خرابان را تعمیر چنین باشد.( ریاض العارفین ص 280 ).
محو. [ م َح ْوْ ] ( ع اِ ) سیاهی که در ماه دیده می شود. ( منتهی الارب ). سیاهی ماه. ( مهذب الاسماء ).
محو. [ م َح ْوْ ] ( ع مص ) پاک کردن نبشته و نقش و جز آن را. ( از منتهی الارب ). مَحَّی. ( منتهی الارب ). پاک کردن حروف و نقوش را از لوح و جز آن. ( غیاث ) ( آنندراج ). دور کردن چنانکه نوشته و نقش از لوح. پاک کردن نوشته از لوح. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). ستردن. ( زوزنی ) ( دهار ) ( ترجمان القرآن ) ( مجمل اللغة ). زدودن. طمس. ( منتهی الارب ). پاک کردن. ( مجمل اللغة ). زائل و معدوم کردن. نفی کردن. از میان بردن. از میان برداشتن ؛ ماحی ، نبی صلی اﷲ علیه وسلم بدان جهت که محو کرد کفر را به وسیلت ذات آن حضرت. ( منتهی الارب ). || پاک گردیدن. محا هو؛ پاک گردید ( لازم و متعدی است ). ( منتهی الارب ). انمحاء. || ( ص ) معدوم. ناپدید. نابود :
سایه ای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
تو چو سایه محو خورشید آئی و محرم شوی.عطار.شیر را چون دید محو ظلم خویش
سوی قوم خود دوید او پیش پیش.مولوی. || در تداول فارسی زبانان ، واله و آشفته و عاشق. شیفته و عاشق و دیوانه. ( غیاث ) : محو جمال او شد؛ شیفته و عاشق جمال او گشت.