معنی کلمه محلول در لغت نامه دهخدا
به مشک سوده محلول در عرق ماند
که بر حریر نویسد کسی به خطغبار.سعدی.- محلول گردیدن ؛ باز شدن. حل شدن :
جز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی.سعدی.رجوع به حل شود. || در اصطلاح پزشکی و شیمی ماده ای که مولکولهایش در مایعی به نام حلال با مولکولهای حلال مخلوط و یکی شده است بطوری که ظاهراً هر دو یک ماده بنظر آیند ، مانند محلول قند در آب و محلول یُد در الکل. ج ، محلولات.