معنی کلمه محشر در لغت نامه دهخدا
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر به میان شلکا.رودکی.به محشر ببوسند هارون و موسی
ردای علی و آستین محمد.ناصرخسرو.ساحل تو محشر است نیک بیندیش
تا به چه بار است کشتیت متحمل.ناصرخسرو.چه داری جواب محمد به محشر
چو پیش آیدت هان و هین محمد.ناصرخسرو.آن شاه که وقف کردیزدان
بر نامش ملک تا به محشر.مسعودسعد.گرد خلافت ار برود در دیار خصم
بی کار ماند آنجا تا محشرآینه.خاقانی.همین بس در بهارستان محشر خون بهای من
غبارش بوی گل شد در رکاب و کرد جولانش.خاقانی.حدیث فقر در دفتر نگنجد
حساب عشق در محشر نگنجد.عطار.به ره بهشت فردا نتوان شدن ز محشر
مگر از دیار دنیا که سر دو راه داری.سعدی ( کلیات چ فروغی ص 674 ).گر به محشر خطاب قهر کنند
انبیا را چه جای معذرت است.سعدی.آن زمان را محشر مذکوردان
و آن گلوی راز گو را صور دان.مولوی.با زبان حال می گفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسد کسی.مولوی.- بامداد محشر ؛ صبح قیامت :
ز آن می که ریخت چشمت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم.سعدی.- ترازوی محشر ؛ میزان اعمال :
شد وقت چون ترازو و شاه جهان به عید
خواهد می گران چو ترازوی محشرش.خاقانی ( دیوان ص 228 ).رجوع به ترازو شود.
- دشت محشر ؛ صحرای محشر. دشت قیامت :
وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک
کوه گران که سیر بود روز محشرش.خاقانی.- روز محشر ؛ روز رستخیز. روز قیامت :
هیچ به ابوبکر و با عمر لجاج
نیست امروز و نه روز محشرم.ناصرخسرو.با دل و عقل و با کتاب و رسول
روزمحشر که داردت معذور.ناصرخسرو.خداوند آن خانه آزاد گردد