معنی کلمه محسن در لغت نامه دهخدا
محسن. [ م ُ ح َس ْ س َ] ( ع ص ) تحسین شده. آراسته شده. نیکوشده. || وجه محسن ، روی خوب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
محسن. [ م َ س َ ] ( ع اِ ) واحد محاسن. یکی محاسن. یعنی جای خوب و نیکو از بدن. ( منتهی الارب ). رجوع به محاسن شود.
محسن. [ م ُ س ِ ] ( ع ص ) نیکی کننده. ( منتهی الارب ). آنکه نیکی و احسان میکند. ( ناظم الاطباء ). نیکوکار. احسان کننده. نیکوکردار. مقابل مسی :
عالم و عادل تر اهل وجود
محسن و مکرم تر ابنای جود.نظامی.باشدی کفران نعمت در مثال
که کنی با محسن خود تو جدال.مولوی.که می برد به خداوند منعم محسن
پیام بنده نعمت شناس شکرگزار.سعدی.|| آنکه به خوبی میداند. || آنکه بر پشته بلند می نشیند.( از منتهی الارب ) ( ازناظم الاطباء ).
محسن. [ م ُ س ِ ] ( اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
محسن. [ م ُ س ِ ] ( اِخ ) رجوع به فیض کاشانی ملامحسن شود.
محسن. [م ُ س ِ ] ( اِخ ) رجوع به قاضی نوخی علی بن محسن شود.
محسن. [ م ُ ح َس ْ س ِ ] ( اِخ ) ابن ابراهیم بن هلال بن زهرون الصابئی بن اسحاق ، مکنی به ابوعلی. پدر هلال بن المحسن صائبی ادیب مشهور است. مردی ادیب و دانشمند بود و ازمحضر استادانی چون ابوسعید سیرافی ، ابوعلی فارسی ، ابوعبیداﷲ مرزبانی بهره برد و در هشتم ماه محرم 401 هَ. ق. به کیش پدرش ( دین صائبی ) درگذشت و او را به مناسبت خال سرخ رنگی که به صورت داشت «صاحب الشامه » می خواندند. از بین فرزندان او غیر از هلال که از پدر مرتبه ای بلندتر داشته است میتوان ابوسعید سنان و ابوالعلاء صاعد را نام برد. ابوسعید در حیات پدر درگذشت. ( از معجم الادباء چ مصر ج 17 ص 81 ). رجوع به تتمه صوان الحکمه ص 7 و عیون الانباء و ریحانةالادب ج 2 ص 415 شود.
محسن. [ م ُ ح َس ْ س ِ ] ( اِخ ) ابن ابوالحسن علی بن محمدبن الفرات ( پدرش وزیر مقتدر خلیفه بود به سال 296 هَ. ق. ). مردی قسی و ظالم و بدکردار و به خبیث بن طیب معروف بود و به اتهام قرمطی بودن بقتل رسید. ( از خاندان نوبختی مرحوم اقبال ص 99، 100، 219، 223، 224 ).