محرف

موج آبش می‌زند تیغ محرف برکمر سرو هر گه طرز رفتار ترا سر می‌کند

هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن

ز بس گشته سرمست بالای خویش محرف نهد بر زمین پای خویش

جز عشق تو هرشیوه آراسته معکوس جز مهر تو هر مذهب بگزیده محرف

به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی

خمخانه‌ها به ‌گردش چشمت نمی‌رسد امشب محرفی به دماغ فرنگ زن

ندارد آنقدر قطع از جهان غفلت اسبابم به جنبش تا رسد مژگان محرف می‌خورد خوابم

فطرت از تاب سر مویی محرف می‌خورد در وفا گر یک قدم کج می‌روی خون می‌کنی

کمین تیغ اجل فرصتی نمی‌خواهد محرف است زمانی‌ که رنگ برگردید

تا نیست وقف هر سر مویت محرفی جوهر شناس تیغ تغافل نمی‌شوی