محدد

معنی کلمه محدد در لغت نامه دهخدا

محدد. [ م ُ ح َ د دَ ] ( ع ص ) تحدید گردیده شده. ( ناظم الاطباء ). || تیز کرده شده و تیز نوک دار: محدد الرأس ؛ نوک تیز.
محدد. [ م ُ ح َدْ دِ ] ( ع ص ) حد چیزی پدیدکننده. ( آنندراج ). کسی که تحدیدمی کند و حد چیزی را معین می نماید. ( ناظم الاطباء ).
- محددالجهات ؛ اطلس فلک. ( ناظم الاطباء ). فلک نهم که کره ارض و افلاک دیگر بدان منتهی شود و آن منتهای جهات است.

معنی کلمه محدد در فرهنگ معین

(مُ حَ دِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - تعیین کنندة حد و کرانة چیزی . ۲ - تیز کننده (کارد و جز آن ).

معنی کلمه محدد در فرهنگ فارسی

(اسم ) تعیین کنند. حد و کران. چیزی. ۲ - تیز کننده ( کارد و جز آن ) . ۳ - تیز نگرنده .
تحدید گردیده شده

جملاتی از کاربرد کلمه محدد

ز جاجه باشدش چرخ محدد بر ارباب عیانست این مشاهد
معرف معارف و محدد جهات شد مبین لطائف و معین نکات شد
هرگز جز او نبوده مدیری خوش تا هست دور چرخ محدد را
شیر خدا ز خیل برآمد خمیده‌ای به چنگ محدد
هست در حکمت بلی خرق محدد ممتنع لیک غیر از سطح اطلس را محدد نشمری
چه حکمت در هوای اوست ماشاالله از قدرت کز آسیبش چون کان محدد بر کران بینی
اما آنچه غیر مقدور علیه باشد بر دو ضربست: یکی وحشی بیابانی چون آهو و خرگوش و مانند آن، ذکاة آن بعقر باشد، هر جای که زخم و جرح بر وی توان کرد ذکاة بدان حاصل شود، بشرط آنکه بچیزی محدد آن زخم بر وی آرد که مصطفی (ص) گفته است در بعضی اخبار: «و اذا اصبت بحده فکل، و اذا اصبت بعرضه فلا تأکل فانه وقیذ»
نخست آن ذات نامحدود سرمد به حد واحدیت شد محدد
وتر قوس تو حاوی به محدد ز عظم صبی شیر تو بر عقل معلم ز کبر
یکی بی حد شد آن دیگر محدد یکی مطلق شد آن دیگر مقیّد