معنی کلمه محبوس در لغت نامه دهخدا
تویی که یوسف مصری به ملک عز امروز
مخالفان تو محبوس در بن چاهند.معزی.پسران بختیار در قلعه محبوس بودند به ناحیت فارس. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 287 ). مدتی محبوس بود و جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 289 ).
گر دوسه پرنده را بندی بهم
بر زمین مانند محبوس از الم.مولوی.نشاید جز بوجود نعمت برهنه ای را پوشیدن یا به استخلاص محبوسی کوشیدن. ( گلستان ).
در دام تو محبوسم وز دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم وز حسن تو حیرانم.سعدی.آنکه در چاه زنخدانش دل بیچارگان
چون ملک محبوس در زندان چاه بابل است.سعدی.چو محبوسان به یک منزل نشسته
به دست عجز پای خویش بسته.شبستری.- محبوس خانه ؛ قیدخانه. ( آنندراج ). محبس. زندان : نیم جان به محبوس خانه اش فرستادند. ( مجمل التواریخ گلستانه ص 215 ).
- محبوس شدن ؛ حبس شدن. زندانی شدن.
- محبوس کردن ؛ در بند کردن. حبس کردن کسی را. دوستاقی کردن. زندانی کردن : چون حدیث این محبوس ، بوسهل زوزنی آخر آمد فریضه داشتم قصه محبوس کردن. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338 ).
منگر بدانکه در دره یمگان
محبوس کرده اند مجانینم.ناصرخسرو.او را بینداختند و به تازیانه تأدیب و تعریک مالش دادند و جایی محبوس کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 346 ). معز بدین سبب او را محبوس کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 401 ). اصفهبد ابوالفضل را بگرفت و محبوس کرد و در حبس او بود تا وفات یافت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 261 ).
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کان کنم کو گفت یا خود ضد آن.مولوی ( مثنوی دفتر اول ص 31 ).