معنی کلمه محبس در لغت نامه دهخدا
محبس. [ م ُ ب َ ] ( ع ص ) اسبی که آن را در راه خدا وقف گردانند. ( منتهی الارب ). || در زندان کرده شده. ( ناظم الاطباء ).
محبس. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) کسی که در زندان می اندازد. || کسی که در راه خدا وقف میکند. ( ناظم الاطباء ).
محبس. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] ( ع ص ) کسی که مِحبَس ( پرده بانقش ) را به روی فراش میگستراند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || حبس کننده عین و تسبیل کننده ثمره در راه خدا. واقف. || وقف کننده. ( ناظم الاطباء ). || بندکننده. بازداشت کننده. ( منتهی الارب ). حبس کننده. ( ناظم الاطباء ).
محبس. [ م َ ب َ ] ( ع مص ) حبس کردن. حبس. بازداشت و بند کردن کسی را. ( از منتهی الارب ).
محبس. [ م َ ب َ ] ( ع اِ ) بند و قید. ( منتهی الارب ). زندان و قید و بند. ( ناظم الاطباء ). زندان. ( مهذب الاسماء ). جای بازداشت. حبس. دوستاقخانه. دوستاخانه. بند. سجن. دوستاق. دوستاخ. جای حبس و زندان. ( غیاث ). ج ، محابس : ایشان را نظری بر محبس او افتاد و بر حالت وی رقت آوردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 315 ).
مشورت می کرد شخصی با کسی
کز تردد وارهد وز محبسی.مولوی.اول محبس و زندانی که به قم بوده است ، حجره ای بوده از سرای یزد که آن دیوان بوده است. ( تاریخ قم ص 40 ).
محبس. [ م ُ ح َب ْ ب َ ] ( ع ص )حبس شده. زندانی. در بند و قید. محبوس :
در دام توعاشقان گرفتار
در بند تو دوستان محبس.سعدی.