معنی کلمه محب در لغت نامه دهخدا
محب. [ م ُ ح ِب ب ] ( ع ص ) دوست. دوست دارنده. ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ). دوستدار. دوستار. ج ، محبین. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). ولی. مقابل مبغض. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
بادا دل محبش همواره بانشاط
بادا تن عدویش پیوسته ناتوان.فرخی.صد محب اندر محب پیوسته گشت
تا رونده در پی دیوار شد.عطار.گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست.مولوی.عجب مدار که تا زنده ام محب توام
که تا به زیر زمینم بر استخوان ماند.سعدی.که یار موافق بود و محب صادق. ( سعدی ).
گر تیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زندمنم.سعدی.حبیب آنجا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیل است.سعدی.چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاددار محبان بادپیما را.حافظ.و همیشه محب خیر و صلاح و مرید سداد و صواب بوده. ( تاریخ قم ص 4 ). در کرمینه از درویشان و محبان و متابعان حضرت خواجه ما قدس اﷲ روحه بسیار بودند. ( انیس الطالبین ص 149 ). || امراءةمحب لزوجها؛ زن دوستدار شوهر. امراءة محبة. || بعیر محب ؛ شتر مانده و بر جای مانده. ( منتهی الارب ). شتر زانوزده و فروخفته شده و وامانده از رفتار و مانده گردیده از رنج وخستگی و راندگی که بیماری و یا شکستگی در آن پدید آمده باشد و به نشود تا آنکه بمیرد و یا شفا یابد. ( از ناظم الاطباء ).
محب. [ م ُ ح ِب ب ] ( اِخ ) رجوع به ابونصر محب شود.
محب. [ م ُ ح ِب ب ] ( اِخ ) رجوع به سمنون شود.