محال

معنی کلمه محال در لغت نامه دهخدا

محال. [ م َ ] ( ع اِ ) چرخ دلو بزرگ. ( منتهی الارب ). چرخ بزرگ آبکشی. ( ناظم الاطباء ). || نوعی از زیور. ( منتهی الارب ). نوعی از زیور زنان. ( ناظم الاطباء ). || استخوان پشت مازه. ( منتهی الارب ذیل ح ول ). || حیله. ( منتهی الارب ذیل ح ول ). چاره. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). حذاقت و قوت و جودت نظر و قدرت تصرف در کارها. ( ناظم الاطباء ).
محال. [ م َ ] ( ع اِ ) ج ِ محالة؛ استخوان پشت مازه. ( منتهی الارب ذیل ح ول ). || ج ِ محالة؛ چرخ دلو بزرگ و مهره پشت شتر. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ).
محال. [ م َ ] ( ع مص ) محل. ( منتهی الارب ). سیاست کردن بر سلطان و رنج دادن او را به سعایت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مِحال. ( منتهی الارب ).
محال. [ م َ حال ل ] ( ع اِ ) ج ِ محل. جاهای فرود آمدن و جاهای گشادن ، مستعمل میشود بمعنی مطلق جای در این صورت جمع محل است. محال به فتح در اصل محالل بود لام را در لام ادغام کردند محال شد. ( غیاث ). ج ِ محل. ( ناظم الاطباء ). نواحی و اطراف : و چون ردای نور خور از جور ظلمت شام منطوی می شد با محال خیام می آمدند. ( جهانگشای جوینی ).
- چهارمحال ؛ بخش کوهستانی واقع در جنوب غربی اصفهان میان لرستان و فارس و خوزستان و محل سکونت ایل بزرگ بختیاری است و به چهار ناحیه زار، کبار، مروه و کندان تقسیم می شود.
|| ج ِ محلة. ( ناظم الاطباء ). خانه و حصار و منزل و میدان و جای و سرای. رجوع به محله شود. ( ناظم الاطباء ).
محال. [ م ِ ] ( ع اِمص ، اِ ) مکر و فریب. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ). ترفند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || توانائی. ( منتهی الارب ). قدرت و توانائی. ( ناظم الاطباء ). || رنج و عذاب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). و هو شدیدالمحال ؛ ای شدید العذاب و العقاب. ( ناظم الاطباء ). || انتقام. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || دشمنی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || قوت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || سختی. || هلاکی. ( منتهی الارب ). هلاکت. وقع فلان فی المحال ؛ فلان در سختی و هلاکت افتاد. ( ناظم الاطباء ).
محال. [ م ِ ] ( ع مص ) مماحلة. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ). با هم دشمنی نمودن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || با هم فریفتن و مکر کردن. ( از منتهی الارب ). با کسی مکر کردن. ( ترجمان علامه جرجانی ). با کسی مکر و کیدکردن. ( المصادر زوزنی ). مکر و کید نمودن با کسی. ( از ناظم الاطباء ). || به فریب خواستن و جستن کاری را. || فریفتن و بد سگالیدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || سعایت کردن بر سلطان و رنج دادن کسی را به سعایت. ( منتهی الارب ). سعایت کردن. ( المصادر زوزنی ). مَحال. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || زور آزمودن دوکس با یکدیگر تا معلوم شود کدام زورآورتر است. || خصومت کردن. || هلاک کردن. || پایان کاری نگریستن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). از پایان کاری نگریستن. ( آنندراج ).

معنی کلمه محال در فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ محل . ۱ - محل ها، جای ها. ۲ - بلوک .
(مُ ) [ ع . ] (اِمف . ) نشدنی ، غیرممکن .

معنی کلمه محال در فرهنگ عمید

۱. ناشدنی، ناشو، غیرممکن.
۲. (اسم ) [قدیمی] سخن بی سروته و ناممکن.
۳. [قدیمی] زشت.
۴. [قدیمی] نادرست.
نیرنگ، مکر.
= مَحل

معنی کلمه محال در فرهنگ فارسی

قالیهائی که در اطراف محلات بافته میشود به قالیهای محال موسوم است .
ناشدنی، ناشو، غیرممکن، حواله شده ، محال علیه: طرف حواله، براتگیر، جمع محل
( اسم ) ۱ - نا بودنی نا شدنی : هر چه در عقل محال است الله بر آن قادر ( است ) . جمع : محالات . ۳ - بیهوده بی اصل دروغ : کاین محال است و فریب است و غرور زانک تصویری ندارد و هم کور . ( مثنوی )
ناممکن

معنی کلمه محال در ویکی واژه

نشدنی، غیرممکن.
جِ محل.
محل‌ها، جای‌ها.
بلوک.

جملاتی از کاربرد کلمه محال

جز کانده و غم ندروی و حسرت هرگاه که تخم محال کاری
سخن عشق محال است مکرر گردد بحر در هر نفسی عالم دیگر گردد
کاری محال کرد که کین تو جست خصم بر باد داد خویش و سر اندر محال داد
نمی‌گردد خیال گرد راهش دور از چشمم محال است این که خیزد گرد از جایی که نم دارد
یکی وجود چو آتش بود نباشد آب محال باشد یک مه بهار و دی باشد
گروه‌هایی از بازنشستگان مخابرات در استان‌های چهارمحال و بختیاری، کرمانشاه، گیلان، خوزستان، سیستان و بلوچستان، خراسان رضوی، فارس، ایلام و کردستان به صورت جداگانه در برابر ساختمان‌های مرکزی مخابرات این استان‌ها در اعتراض به عدم رسیدگی به درخواست‌هایشان، تجمع‌های اعتراضی برگزار کرده و خواستار رسیدگی به مطالبات خود شدند.
چون محال آمد پدیدار آمدن گم شدن به یا نگو سار آمدن
نیک در هیچ حال بد نشود گل محال است خار را ماند
سینه باید که پاک و صاف بود رنگ ظاهر محال و لاف بود
قرار و صبر ز عاشق مجو که نتواند به حکم عقل محال است جمع آتش و آب
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست هرچ می‌گویی محالی بیش نیست