معنی کلمه محاسن در لغت نامه دهخدا
ذات تو به اوصاف محاسن متحلی ست
و ز جمله اوصاف مساوی متعالی ست.سوزنی.به شرف نفس و مکارم اخلاق و وفور عقل و محاسن شیم و کمال فضل. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 274 ).
- محاسن شماری ؛ ندبه. گریه بر مرده و محاسن شماری او. ( منتهی الارب ). فاتحه خوانی. ( ناظم الاطباء ).
|| ج ِ مَحسَن. جاهای خوب و نیکو از بدن. مَحسَن یکی ِ محاسن است و محاسن را واحد و مفرد نیست. ( منتهی الارب ). || ریش و سبیل و شارب. ( ناظم الاطباء ). ریش مردان. ( آنندراج ) ( غیاث ). و گویا از معنی [ جاهای خوب و نیکو از بدن ] معنی ریش یعنی لحیه مستنبط باشد.( از یادداشت مرحوم دهخدا ) : قدی عظیم داشت و محاسنی دراز ( آلب ارسلان ) چنانکه وقت تیر انداختن گره زدی. ( راحة الصدور راوندی ص 117 ).
کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی.عطار.او را دیدند محاسن بر خاک نهاده و در آتش پف پف میکرد. ( تذکرة الاولیاء عطار ). گفتند آخر محاسن را شانه کن گفت بس فارغ مانده باشم که این کار کنم. ( تذکرة الاولیاء عطار ). شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رفت. ( تذکرة الاولیاء عطار ).
- محاسن از آسیا سفید کرده ؛ کنایه از کمال ابلهی است. ( آنندراج ) :
من و سرگرم مستی بودن و گرد جهان گشتن
مگر چون خود محاسن را سپید از آسیا کردم.یحیی شیرازی ( از آنندراج ).- محاسن حلق کردن ( کسی را ) ؛ ریش اورا تراشیدن : باز آوردند که او را محاسن حلق کند و ازشهر بیرون شود. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 51 ).
محاسن. [ م َ س ِ ] ( اِخ ) نام بطنی است. ( از انساب سمعانی ).