مجهولی

معنی کلمه مجهولی در لغت نامه دهخدا

مجهولی. [ م َ ] ( حامص ) نادانی و جهالت. ( ناظم الاطباء ). || ناشناختگی و نادانستگی. || گمنامی. و رجوع به مجهول شود.
مجهولی. [ م َ لی ی ] ( ص نسبی ) منسوب است به مجهولیه. ( از انساب سمعانی ). و رجوع به مجهولیه شود.

معنی کلمه مجهولی در فرهنگ فارسی

نادانی و جهالت

جملاتی از کاربرد کلمه مجهولی

این عرصه که عرض آن ندارد طولی بگذار عمارتش بهر مجهولی
آن را که بخود بر سر یک موی سر است مجهولی او مفرّحی معتبر است
کسانی کافت شهوت بدیدند بزر مجهولی خود را خریدند
سرکار سردار را بنده‌ام و به امید آنکه جان بر وجودش فشانم زنده. اینک در صحبت سرکار قاآنیم و به دیدار مینو آثارش نقد در بهشت جاودانی. بر سر فرهنگ «فرسب» میان ایشان و من حرف است، بی حضور و رجوع فرهنگ جهانگیری داوری به مقطع نخواهد رسید. به صول عریضه فرهنگ فرزندی اسد را بدون عذر و بهانه بده آدم خودت بیارد که مجهولی معلوم شود. پنج من قند مایه نذر است، اگر نفرستی بیست و پنج هزار ضرر دانسته بمن خواهی زد و تو بمیری خواهم رنجید. حرره یغما.
اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت ازان بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت
ز علم عزت و خواری به مجهولی قناعت‌کن تسلی برنمی‌آید معمای سبب مگشا
چرا باید بدان مغرور بودن ز مجهولی چنین مشهور بودن
برو کنجی گزین و ره بدر بر بمجهولی فرو شو ره بسر بر