مجسمه

معنی کلمه مجسمه در لغت نامه دهخدا

مجسمه. [ م ُ ج َس ْ س َ م َ / م ِ ] ( از ع ، اِ ) به معنی بت. ( آنندراج ). مأخوذ از تازی پیکر و پیکر بیروح. ( ناظم الاطباء ). بت. صنم. وثن. فغواره. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || لعبتی که از سنگ و آهن و دیگر فلزات سازند و مجسمه نیم تنه یعنی لعبت که تا نصف بدن باشد... و مجسمه چدنی ؛ لعبتی که آهن و مس و مانند آن گداخته در قالب ریزند... ( آنندراج ). پیکری که از فلز و سنگ گچ و جز آن به شکل انسان و حیوان سازند. ( ناظم الاطباء ). هیکل. تندیسه. تمثال. دُمیَة. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مثل مجسمه بر جای خشک شدن ؛ بی جنبش و حرکتی ماندن. ( امثال و حکم ج 3 ص 1486 ).
|| قسمی شربت به قوام آمده از آب بهی و سیب و امثال آن. آب و شیره پاره ای میوه ها چون به و سیب و آلبالو و غیره که جوشانند تا به قوام لرزانک و راحة الحلقوم و زفت تر آید. عقید. معقود، و آن شیره بهی و سیب و امثال آن است که با شکر به جوشانیدن به قوام آرند: عقیدالسفرجل ، مجسمه به . ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
مجسمه. [ م ُ ج َس ْ س ِ م َ / م ِ ] ( اِخ ) عموم فرقی که در توحید به تجسیم قائل بودند و از شیعه نیز جماعتی به این عقیده منسوب شده اند. ( خاندان نوبختی ص 263 ). گروهی هستند که گویند حق عزاسمه جسم است و گفته اند مرکب از گوشت و خون باشد. مقاتل بن سلیمان یکی از گویندگان این خرافه است و پاره ای گویند نوری است که می درخشد مانند رشته سیم سپید و پاره ای دیگر از آنان در مقام مبالغه برآمده و گویند بر صورت آدمی است و هیکل او جوان امردی را ماند که موی بسیار مجعدی دارد... ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). فرقه ای از متکلمانند که گویند خدای جسم است چنانکه بندگان ، و برخی گویند بر شکل امردان خوش ترکیب است. ( فرهنگ علوم نقلی و ادبی ، تألیف دکتر سیدجعفر سجادی ) : و همه مشبهه و مجسمه و مجبره و قدریه از نسل ایشانند. ( کتاب النقض ص 470 ). و مجبره و اشاعره و... مجسمه خود را از جمله شافعی خوانند. ( کتاب النقض ص 492 ). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 287 شود.

معنی کلمه مجسمه در فرهنگ معین

(مُ جَ سَّ مِ ) [ ع . ] (اِ. ) تندیس ، جسمی به شکل انسان یا حیوان که از سنگ ، گچ یا فلز ساخته باشند.

معنی کلمه مجسمه در فرهنگ عمید

۱. جسمی که از گچ یا فلز به صورت انسان یا حیوان درست کنند، پیکر.
۲. [مجاز] نمونۀ کامل، نماد.

معنی کلمه مجسمه در فرهنگ فارسی

فرقه ای که معتقدند خدای تعالی حقیقه جسم است و برخی از ایشان مبالغه کنند و گویند وی بصورت انسان است .
پیکر، جسمی که ا گچ یافلزبصورت انسان یاحیوان درست کنند
( اسم ) جسمی از گل گچ سنگ یا فلز که شبیه موجودی بیجان یا جاندار سازند پیکر . یا مجسمه بودن . ۱ - ساکت و بیحرکت بودن . ۲ - از کار عاجز بودن .

معنی کلمه مجسمه در دانشنامه آزاد فارسی

مُجَسِّمه
نام عمومی فرقه های معتقد به تجسم یا جسم انگاری خداوند. اینان ذات خداوند را به دیگر خلایق تشبیه می کنند و قائل به جسمیّت حق تعالی هستند و از این نظر به عقاید مُشَبِّهه نزدیک اند. مجسمه همچون مشبهه بر آن اند که خداوند سمیع و بصیر است به آلت سمع و بصر، و بر عرش جای دارد و پاها بر کرسی نهاده، و صاحب سر و دست و جملگی اعضا است. به اعتقاد اینان هر چه جا و مکان نداشته باشد معدوم است نه موجود. از غلوکنندگان در تجسم می توان مقاتل بن سلیمان و داوود خوارزمی را نام برد.

معنی کلمه مجسمه در ویکی واژه

سازه‌ای که به شکل انسان، حیوان، گیاه و جز آنها از فلز، سنگ، چوب، و مانند آنها می‌سازند و معمولاً جنبه تزئینی دارد یا برای بزرگداشت کسی به شکل او ساخته می‌شود.
جسمی به شکل انسان یا حیوان که از سنگ، گچ یا فلز ساخته باشند. تندیس.

جملاتی از کاربرد کلمه مجسمه

و نیز امیدی در بلایا بتو نمیتوان داشت، بگذار مجسمه ای از گل چون تو سازیم.
پس مر این مخطیان و جَهَله را گوییم که: «بدین فنا چه می‌خواهید؟» اگر گویند: «فنای عین»، محال بود. و اگر گویند: «فنای وصف»، روا بود فنای صفتی به بقای صفتی دیگر؛ که حوالهٔ هر دو صفت به بنده باشد و محال باشد که کسی به صفت غیری قایم باشد و مذهب نسطوریان، از رومیان و نصاری، آن است که گویند: «مریم به مجاهدت از کل اوصاف ناسوت فانی شد و بقای لاهوت بدو پیوست. و وی بدان بقا یافت تا باقی شد به بقاء اللّه، و عیسی نتیجهٔ آن بود. و اصل ترکیب عیسی نه از مایهٔ انسانیت بود؛ که بقای وی به تحقیق بقای الهیت بود. پس وی و مادرش و خداوند هر سه باقیان‌اند به یک بقا که آن قدیم است و صفت حق است.» و این جمله موافق است مر قول حشویان را که از مجسمه و مشبهه‌اند که ذات خداوند را محل محوادث گویند و مر قدیم را صفت محدث روا دارند.
قبر تو گر نبش شد چه باک به یادت ریخته در مغزها مجسمهٔ هوش